مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱۲ - عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند

گفت ای یاران زمان آن رسید

کان سِر مکتوم او گردد پدید

جمله برخیزید تا بیرون رویم

تا بر آن سِر نهان واقف شویم

در فلان صحرا درختی هست زفت

شاخهااش انبُه و بسیار و چفت

سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او

بوی خون می‌آیدم از بیخ او

خون شدست اندر بن آن خوش درخت

خواجه را کُشتست این منحوس‌ بخت

تا کنون حلم خدا پوشید آن

آخر از ناشکری آن قلتبان

که عیال خواجه را روزی ندید

نه به نوروز و نه موسمهای عید

بی‌نوایان را به یک لقمه نجست

یاد ناورد او ز حقهای نخست

تا کنون از بهر یک گاو این لعین

می‌زند فرزند او را در زمین

او بخود برداشت پرده از گناه

ورنه می‌پوشید جرمش را اله

کافر و فاسق درین دور گزند

پرده خود را به‌خود بر می‌درند

ظلم مستورست در اسرار جان

می‌نهد ظالم به‌پیش مردمان

که ببینیدم که دارم شاخها

گاو دوزخ را ببینید از ملا