مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۵ - رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام

می‌کشیدش تا به داود نبی

که بیا ای ظالم گیج غبی

حجت بارد رها کن ای دغا

عقل در تن آور و با خویش آ

این چه می‌گویی دعا چه بود مخند

بر سر و و ریش من و خویش ای لوند

گفت من با حق دعاها کرده‌ام

اندرین لابه بسی خون خورده‌ام

من یقین دارم دعا شد مستجاب

سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب

گفت گرد آیید هین یا مسلمین

ژاژ بینید و فشار این مهین

ای مسلمانان، دعا مال مرا

چون از آن او کند بهر خدا

گر چنین بودی همه عالم بدین

یک دعا املاک بردندی بکین

گر چنین بودی گدایان ضریر

محتشم گشته بدندی و امیر

روز و شب اندر دعااند و ثنا

لابه‌گویان که تو ده‌مان ای خدا

تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین

ای گشاینده تو بگشا بند این

مکسب کوران بود لابه و دعا

جز لب نانی نیابند از عطا

خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست

وین فروشندهٔ دعاها ظلم‌جوست

این دعا کی باشد از اسباب ملک

کی کشید این را شریعت خود بسلک

بیع و بخشش یا وصیت یا عطا

یا ز جنس این شود ملکی تورا

در کدامین دفترست این شرع نو

گاو را تو باز ده یا حبس رو

او به سوی آسمان می‌کرد رو

واقعهٔ ما را نداند غیر تو

در دل من آن دعا انداختی

صد امید اندر دلم افراختی

من نمی‌کردم گزافه آن دعا

همچو یوسف دیده بودم خوابها

دید یوسف آفتاب و اختران

پیش او سجده‌کنان چون چاکران

اعتمادش بود بر خواب درست

در چه و زندان جز آن را می‌نجست

ز اعتماد او نبودش هیچ غم

از غلامی وز ملام و بیش و کم

اعتمادی داشت او بر خواب خویش

که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش

چون در افکندند یوسف را به چاه

بانگ آمد سمع او را از اله

که تو روزی شه شوی ای پهلوان

تا بمالی این جفا در رویشان

قایل این بانگ ناید در نظر

لیک دل بشناخت قایل را ز اثر

قوّتی و راحتی و مَسندی

در میان جان فتادش زان ندا

چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل

گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل

هر جفا که بعد از آنش می‌رسید

او بدان قوت به‌شادی می‌کشید

همچنانک ذوق آن بانگ الست

در دل هر مؤمنی تا حشر هست

تا نباشد در بلاشان اعتراض

نه ز امر و نهی حقشان انقباض

لقمهٔ حکمی که تلخی می‌نهد

گلشکر آن را گوارش می‌دهد

گلشکر آن را که نبود مستند

لقمه را ز انکار او قی می‌کند

هر که خوابی دید از روز الست

مست باشد در ره طاعات مست

می‌کشد چون اشتر مست این جوال

بی فتور و بی گمان و بی ملال

کفک تصدیقش به‌گِرد پوز او

شد گواه مستی و دلسوز او

اشتر از قوت چو شیر نر شده

زیر ثقل بار اندک‌خور شده

ز آرزوی ناقه صد فاقه برو

می‌نماید کوه پیشش تار مو

در الست آنکو چنین خوابی ندید

اندرین دنیا نشد بنده و مرید

ور بشد اندر تردد صد دله

یک زمان شُکرستش و سالی گله

پای پیش و پای پس در راه دین

می‌نهد با صد تردد بی یقین

وام‌دار شرح اینم نک گرو

ور شتابستت ز الم نشرح شنو

چون ندارد شرح این معنی کران

خر به سوی مدعی گاو ران

گفت کورم خواند زین جرم آن دغا

بس بلیسانه قیاسست ای خدا

من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام

جز به خالق کدیه کی آورده‌ام

کور از خلقان طمع دارد ز جهل

من ز تو، کز تُست هر دشوار سهل

آن یکی کورم ز کوران بشمرید

او نیاز جان و اخلاصم ندید

کوری عشقست این کوری من

حب یعمی و یصمست ای حسن

کورم از غیر خدا بینا بدو

مقتضای عشق این باشد نکو

تو که بینایی ز کورانم مدار

دایرم برگرد لطفت ای مدار

آنچنانک یوسف صدیق را

خواب بنمودی و گشتش متکا

مر مرا لطف تو هم خوابی نمود

آن دعای بی‌حدم بازی نبود

می‌نداند خلق اسرار مرا

ژاژ می‌دانند گفتار مرا

حقشان است و کی داند راز غیب

غیر علّام سِر و ستار عیب

خصم گفتش رو به من کن حق بگو

رو چه سوی آسمان کردی عمو

شید می‌آری غلط می‌افکنی

لاف عشق و لاف قربت می‌زنی

با کدامین روی چون دل‌مرده‌ای

روی سوی آسمانها کرده‌ای

غلغلی در شهر افتاده ازین

آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین

کای خدا این بنده را رسوا مکن

گر بَدم هم سِر من پیدا مکن

تو همی‌دانی و شبهای دراز

که همی‌خواندم تورا با صد نیاز

پیش خلق این را اگر خود قدر نیست

پیش تو همچون چراغ روشنیست