ز نقش خط که به رخسار ارغوان زده ای
رقم به خون من ای نازنین جوان زده ای
کنون نهی ز قفس منتم به آزادی
که آتشم به خس و خار آشیان زده ای
تهی کنار دو عالم ز دین و دل گردد
ز طرزِ دامنِ نازی که بر میان زده ای
حنای پای تو خونم نشد، گناهم چیست؟
که پا به بخت من ای شوخ سرگران زده ای
شب فراق و وصالم چو شمع یکسان است
کنون که از تب و تاب، آتشم به جان زده ای
هلال من شفق از خون خویشتن دارد
به دل خدنگم از ابروی شخ کمان زده ای
به گاه نکته، حزین از لبت شکر ریزد
ز بوسه ای که بر آن خاک آستان زده ای