حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۱

بساط سرو گل، افسرده شد در گلشن ای قمری

خروشی ساز کن، با بلبل دستان زن ای قمری

به طوق بندگی، مخصوصی، از خیل گرفتاران

چه منّتهاست از جانان، تو را برگردن ای قمری

تو در آغوش سرو خویش و من، خالیست آغوشم

ببین مشکل بود کار تو، یا کار من ای قمری

چه می فهمی گریبان چاکی حسرت نصیبان را؟

که با معشوق داری جا، به یک پیراهن ای قمری

به چشمم هرکجا با سرو خود، همدوش می آیی

جگر پرگاله ها می ریزدم در دامن ای قمری

صبوحی بوی گل زد بر مشامم، نالهٔ گرمت

من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری

مباد از ناله ات، مهر از لب فریاد بردارم

گریبان می درد صبر مرا این شیون ای قمری

جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را

به وجد آورده ای، از نالهٔ شورافکن ای قمری

میان ما اسیران، این سبکباری غنیمت دان

که برگردن نداری، بار طوق آهن ای قمری

هوای ابر، خواهد نغمهٔ تر، ناله ای سرکن

نسیم آسا سبک سیر است، ابر بهمن ای قمری

حزین تا بلبل باغ است، رنگین ناله سامان کن

نه هرگوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری