اگر از دیده ابنای زمان مستوری
خوش بیاسای که از جمله بلاها دوری
در شبستان فنا شمع تجلیت کجاست؟
تو هم ای بی سر و پا، موسی جان را طوری
نشکنی تا بُت هستی، ظفری نیست تو را
گر برآیی به سر دار فنا منصوری
چون سلیمان اگر امّید سلامت داری
پای آهسته نه اینجا که نرنجد موری
یکروش نیست جهان گذران ای غافل
خاک ره گردی، اگر تاج سر فغفوری
دم گرمم به تو افسرده درون در نگرفت
زاهد از حق مگذر، سردتر از کافوری
نتوان بی می و مطرب ز جهان کام گرفت
خویش در میکده انداز اگر مخموری
خرقه زهد به مسجد نه و مستانه برآ
در پس پرده پندار چرا مستوری؟
دم عیساست نوای دم جان بخش حزین
خوش طبیبی ست درین کوچه، اگر رنجوری