حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۱

گاهی به نگاهی دل ما شاد نکردی

حیف از تو که ویرانه ای آباد نکردی

صد بار ز گلزار خزان رفت و گل آمد

وین مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی

ای خسرو شیرین دهنان این نه وفا بود

یک ره گذری جانب فرهاد نکردی

بر خویش مبال ای شجر وادی ایمن

یک جلوه چو آن حسن خداداد نکردی

کی بیهده دل در بغل خویش توان داشت

گر جلوه در این شیشه پریزاد نکردی؟

داغم که چرا خون مرا ریخت تغافل

مردم که چرا آن مژه جلّاد نکردی

از سیر چه فیض ار نبود راه خطرناک؟

ای شمع شبی رو به رَهِ باد نکردی

باید ز تو آموخت حزین رشک محبت

لبریز فغان بودی و فریاد نکردی