رگ در تنم ز شورش سودا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته