ای طلعت سیمین بران آیینهٔ رخسار تو
صبح بناگوش بتان، یک پرتو از انوار تو
شد ملک دلها سر به سر، از طرّهات زیر و زبر
گبر و مسلمان خیرهسر، در حلقهٔ زنّار تو
شبهای هجران شمهای، از بخت ظلمت زای من
صبح قیامت لمعهای، از پرتو دیدار تو
یا رب ندانم چون بود حال دل بیگانگان
باشد نسیم آشنا، سرگشته در گلزار تو
ای شمع بزم افروز من، جان مظهر زیباییت
ای مهر اختر سوز من، دل مشرق انوار تو
اشک دمادم ژالهای از دامن صحرای من
برق تجلی لالهای، از سینهٔ کهسار تو
با من تویی شب تا سحر، من مست خواب و بی خبر
خوش آنکه میآرد به سر با دولت بیدار تو
گر من مسلمان نیستم گبر دَرِ خویشم بخوان
عمریست میبندم میان با رشته زنار تو
گلگشت کویت چون بود، یا رب که میآید مرا
خوشتر ز مژگان در نظر خار سر دیوار تو؟
نقد دل اهل وفا، آنجاست قلب ناروا
نوبت کجا افتد به ما، در گرمی بازار تو؟
وصل تو ای آرام جان، باشد بهشت عاشقان
هرگز نباشد دوزخی، جز دوری از دیدار تو
دل عاشق و شیدا کند، چون مذهبش حاشا کند
عاشق چه سان سودا کند، با طرهٔ طرار تو
دارد «حزین» خسته جان، نام خوشت ورد زبان
سنجد سحر با بلبلان، این نغمه درگلزار تو