روی کِه جلوه کرده که حیرانم این چنین؟
زلف کِه دیده ام که پریشانم این چنین؟
دست غم کِه بر زده است آستین ناز؟
رسوا نبود چاک گریبانم این چنین
مژگان شوخ چشمِ کِه دل را فشرده است؟
رنگین نبوده دیدهٔ گریانم این چنین
احسان اشک و دولت مژگان زیاد باد
لخت جگر نبود به دامانم این چنین
بر لب رسید جان و نیامد به پرسشم
جان آنچنان، ترحّم جانانم این چنین
در دشت وحشت از غم آن شوخ کم نگاه
دنباله گرد چشم غزالانم این چنین
چون ابرگریه ناکم و چون قطره تنگدل
اشک عیان چنان، غم پنهانم این چنین
تار نفس کشیده به پرگالهٔ دل است
هرگز غمت نداشت به سامانم این چنین
بنگر سپند و مجمره تا روشنت شود
دل آن چنان و سینهٔ سوزانم این چنین
مصر جهان به یوسف من چاه محنت است
زندانی وفای عزیزانم این چنین
بی جام باده حاصل عمرم ندامت است
از توبهٔ شراب پشیمانم این چنین
از روی یار طوطی ما شد شکرشکن
آیینه کرده است سخندانم این چنین
دارد حزین ، جدایی آن نازنین غزال
مجنون صفت به کوه و بیابانم این چنین