فال فرخنده بیایید به دیدار زنیم
برقی از شمع تجلّی به شب تار زنیم
بر رخ غیر ببندیم در خلوت دل
کوری مدعیان بادهٔ اسرار زنیم
ور شود در سر مستی تهی از باده کدو
شیء اللّه به در خانهٔ خمّار زنیم
داغ عشق است که سرمایهٔ آرایش ماست
شمع سان زآتش دل لاله به دستار زنیم
ناخن از بهر خراشیدن دل در کف ماست
سینه تا هست چرا تیشه به کهسار زنیم؟
خامهٔ ما به رگ تار نفس مضراب است
دست تا کار کند زخمه برین تار زنیم
دل چو سرشار شود از غم بیهوده حزین
وقت آن است که پیمانهٔ سرشار زنیم