مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف

مرد مهمان صبرکرد و ناگهان

کشف گشتش حال مشکل در زمان

نیم‌شب آواز قرآن را شنید

جست از خواب آن عجایب را بدید

که ز مصحف کور می‌خواندی درست

گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست

گفت آیا ای عجب با چشم کور

چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور

آنچ می‌خوانی بر آن افتاده‌ای

دست را بر حرف آن بنهاده‌ای

اصبعت در سیر پیدا می‌کند

که نظر بر حرف داری مستند

گفت ای گشته ز جهل تن جدا

این عجب می‌داری از صنع خدا

من ز حق در خواستم کای مستعان

بر قرائت من حریصم همچو جان

نیستم حافظ مرا نوری بده

در دو دیده وقت خواندن بی‌گره

باز دِه دو دیده‌ام را آن زمان

که بگیرم مصحف و خوانم عیان

آمد از حضرت ندا کای مرد کار

ای به‌هر رنجی به ما اومیدوار

حُسن ظنست و امیدی خوش تورا

که تورا گوید به‌هر دم برتر آ

هر زمان که قصد خواندن باشدت

یا ز مصحفها قرائت بایدت

من در آن دم وا دهم چشم تورا

تا فرو خوانی معظم جوهرا

همچنان کرد و هر آنگاهی که من

وا گشایم مصحف اندر خواندن

آن خبیری که نشد غافل ز کار

آن گرامی پادشاه و کردگار

باز بخشد بینشم آن شاه فرد

در زمان همچون چراغ شب‌نورد

زین سبب نبود ولی را اعتراض

هرچه بستاند فرستد اعتیاض

گر بسوزد باغت انگورت دهد

در میان ماتمی سورت دهد

آن شَلِ بی‌دست را دستی دهد

کان غمها را دل مستی دهد

لا نسلم و اعتراض از ما برفت

چون عوض می‌آید از مفقود زفت

چونک بی آتش مرا گرمی رسد

راضیم گر آتشش ما را کُشد

بی چراغی چون دهد او روشنی

گر چراغت شد چه افغان می‌کنی