حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹

هست چو شبنم از خودی، ننگ حجاب بر سرم

تا رسد آفتاب من، گرم عتاب بر سرم

پیر مغان اشارتم کرد به غسل توبه ای

ریخت حریف میکده، جام شراب بر سرم

بارد اگر از آسمان برق بلا به راه تو

پا نکشم، که شد یکی آتش و آب بر سرم

ساقی سنگدل مرا چند بهانه می دهی؟

بادهٔ ناب در کفت، شور شراب بر سرم

وا رهد از کف اجل، جان فسردهٔ حزین

تیغ کرشمه ای رسد، گر به شتاب بر سرم