حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۰

ز بس راز تو را پنهان ازین نامحرمان دارم

به جای مغز، مکتوب تو را در استخوان دارم

ره شوقم ندارد تا به منزل مانع دیگر

همین پست و بلندی اززمین وآسمان دارم

ز من چون لاله چاک سینه پوشیدن نمی آید

نمی گویی که داغ عشق را تا کی نهان دارم؟

نشوید غیر خون از خاطرم مشق شهادت را

بود عمری که با خود حرف تیغی در میان دارم

چراغ آگهی از چشم عبرت بین شود روشن

دل بیداری از تعبیر خواب غافلان دارم

ز پاس خود غبار خاطرم، آسوده دل دارد

من آن آیینه ام کز رنگ خود آیینه دان دارم

مگر دل را فرستم ورنه از قاصد نمی آید

شکایتهای هجرانی کزان نامهربان دارم

نیم بلبل که در دل خارخار منزلم باشد

نهال شعله ام کی بار خاطر آشیان دارم؟

به هر در سجده ای دارد سرم از جوش مستی ها

ز طوف کعبه می آیم، ره دیر مغان دارم

کجاگیرم سراغ یوسف گم کردهء خود را

دل بی طاقتی همچون جرس در کاروان دارم

حزین مقصودم از سودای جان، جانان بود دانی

نه سودی آرزو دارم، نه پروای زیان دارم