حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

برخیز سوی عالم بالا برون رویم

از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم

مطرب رهی بسنج که از جا برون رویم

تا دست دل گرفته ز دنیا برون روبم

این خاکمال، قطرهٔ ما را سزا نبود

ما را که گفته بود ز دریا برون رویم؟

شهری تمام طالب سودای یوسفند

ما هم بیا به عزم تماشا برون رویم

در پرده بیش ازاین نتوان جام می زدن

ساغر زنان ز میکده، رسوا برون رویم

یوسف به وصل زال جهان تن نمی دهد

دامن کشان ز چنگ زلیخا برون رویم

در رقص شوق، خردهٔ جان از پی نثار

بر کف نهیم و چون شرر از جا برون رویم

عاشق به شهر بند خرد چون بود؟ بیا

دیوانه وار روی به صحرا برون رویم

اوراق رنگ و بوی به باد فنا دهیم

از زیر منّت چمن آرا برون رویم

مستانه جلوه های جنون راه می زند

از قید عقل ، سرخوش و شیدا برون رویم

شبنم صفت به ذیل وفایی زنیم چنگ

زمبن خاکدان به همّت والا برون رویم

ما را به رنگ غنچه دل از گلستان گرفت

چون لاله سینه چاک به صحرا برون رویم

این می حزین ، افاضهٔ مینای جامی است

بر کف گرفته جام مصفّا برون رویم