حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۰

رخ برفروختی، زدی آتش به جان شمع

گل کرد در حضور تو، سوز نهان شمع

پروانه را به خلوت آغوش می کشد

نازم به گرمی دل نامهربان شمع

کی روشناس مجلس روحانیون شود

تا جسم تیره را، نگدازد روان شمع؟

عاشق ز بیم قتل، هراسان نمی شود

هرگز کسی نکرد به تیغ امتحان شمع

دارد نگاه حسرتی از چشم خونفشان

حاجت به عرض شوق ندارد زبان شمع

یک التفات گرم نمودی و سوختم

پروانه بیش از این نبود میهمان شمع

تا صبح مجلس از من و پروانه گرم بود

می سوخت از حکایت هجران زبان شمع

بی چاک شام زلف، که عمرش دراز باد

رحمی نکرده بر مژه خونفشان شمع

شرح حکایت شب هجران کند تمام

گر مهر خامشی نزنی بر زبان شمع

شیب و شباب ما نتوان یافتن حزین

یکسان گذشت فصل بهار و خزان شمع