هجران رسیده، کی برد از روزگار، فیض
شاخ بریده را نبود از بهار، فیض
می پرورد نگاه تو هر ذرّه را چو مهر
عام است دور چشم تو در روزگار فیض
اقلیم بیخودی همه فصلیش خوش هواست
دیوانه می برد ز خزان و بهار فیض
مستان اگر برند ز ابر بهار فیض
ما می بریم از مژه اشکبار فیض
بی زخم ناوکی چه خوشی صید عشق را
دل می برد ز غمزهٔ عاشق شکار فیض
ورزم به تیره بختی خود عشق، در نهان
تا برده ام ز ساقی مشکین عذار فیض
نبود حزین به روزنهٔ صبح، چشم ما
ایجاد می کند دل شب زنده دار فیض