سالک، ز سراغ ره مقصود خمش باش
هر سنگ نشان، سنگ ره توست بهش باش
با ساقی قسمت نتوان عربده انگیخت
چون گل همه دم، کاسهٔ خون می کش و خوش باش
بر بند زبان، گوش سخندان چو نیابی
جایی که خرد پرده شنو نیست، خمش باش
در عهد تو خونی که بریزد، دیتش نیست
مجنون شده عشق تو گو عاقله کش باش
می نوش حزین وشکرین نکته فروربز
گو سرکه جبین زاهد، ازین شیوه ترش باش