حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

دلها ز جلوه خون شد و یاری ندید کس

عالم به گرد رفت و سواری ندید کس

سرگشتگان چو موج بسی دست و پا زدند

زین بحر بیکرانه، کناری ندید کس

رخسار نانموده، دل از عشق سوختی

آتش زدی به شهر و شراری ندید کس

سرو و سمن ز ساغر شوق تو سرخوشند

در دور نرگس تو خماری ندیدکس

افسرده بود بس که بساط چمن حزین

ایام گل گذشت و بهاری ندید کس