حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

از کمال خویش نالم نی ز جور روزگار

زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار

معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی

عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار

یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست

آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار

تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم

گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار

در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید

جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار