حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

خمش زخوی تو عاشق بود زبانش و لرزد

چو شمع شعله کشد مغز استخوانش و لرزد

ز دورباش تو دارم نگه به دامن مژگان

چو بلبلی که خورد صرصر آشیانش و لرزد

غبار دامن ناز تو را چو سرمه ز عزّت

صبا ز دیده برد آستین فشانش و لرزد

به گلشنی که به آن حسن لاله رنگ خرامی

خجل شود ز رخت شاخ ارغوانش و لرزد

خزان هجر فسرده ست در گلو نفسم را

زبان خامه کند شرح داستانش و لرزد

ز بیم نازکی خوی یار نوسفر من

جرس فروشکند در گلو فغانش و لرزد

به احترام، نماید عبیر، چاک گریبان

نسیم پیرهن از گرد کاروانش و لرزد

غرور ناز نکویان نداشته ست حریفی

به زور عجز گرفته ست دل عنانش و لرزد

چو مفلسی که فتد گنج شایگان به کف او

نهفته است دلم، داغ بیکرانش و لرزد