زاهد از حلقهٔ ما چون دگران برخیزد
کف زنان، جامه دران، رقص کنان برخیزد
پردهٔ دیده حجاب است میان من و دوست
خرّم آن روز که این هم ز میان برخیزد
خوار و پامال تر از سایهٔ افتاده منم
از کنارم اگر آن سرو روان برخیزد
سینه، دل را چه خیال است کند زندانی؟
زین قفس بلبل ما، بال فشان برخیزد
با تو در خلوت دل وصل تو را می خواهم
کز میان کلفت روزان و شبان برخیزد
هر جفایی که کنی راحت جان است ولی
رسم انصاف مبادا ز جهان برخیزد
برکش از دل نفس مولوی روم، حزین
تا ز گلزار سمن، رنج خزان برخیزد