حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

پیمانه، گرد کلفت صد ساله می برد

آلودگی، ثلاثهٔ غسّاله می برد

پیداست حال عشرت گلگشت روزگار

از داغ حسرتیکه به دل لاله می برد

یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟

گاهی غبار خاطر ما، ناله می برد

لخت جگر به بندر چشمم گشوده بار

اشک از کنار هر مژه پرگاله می برد

ضعف رسا، رسید به جایی که ناله ام

حسرت به حال شعلهٔ جوّاله می برد

جای شرر، سپهر مغان پیشه بعد ازین

زاتشکده فسردگیم، ژاله می برد

دردت مباد قسمت این تلخ کام، کو

فیض از شکر لب تو به تبخانه می برد

خواهد نمود چشم تو تاراج دین و دل

زین فوج فتنه ای که به دنباله می برد

خوی ستمگر تو در آغاز گیر و دار

کار از کف ملایک عمّاله می برد

بر تنگ شکّر تو ره افتاده مور را

دردا که دزد، حاصل بنگاله می برد

صورتگر، از رخت چه کشد غیر انفعال؟

کز کار دست قوت فعاله می برد

آخر خط از جمال بتان کامیاب شد

فیض از وصال ماه رخان هاله می برد

نفست ربوده مایهٔ شیطان نبرده را

دزد آنچه وا گذاشته، رمّاله می برد

گر زانکه ریش گاونیی، از چه سامری

هوش از سرت به نغمهٔ گوساله می برد؟

حاجت به وصف نیست کلام تو را حزین

کی حسن شوخ، منت دلاله می برد؟