حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷

آب و رنگی به چمن فیض گلستان تو داد

غنچه را جام شکفتن، لب خندان تو داد

بامدادان نکنم پاره گریبان، چه کنم؟

سینه ی صبح نشانی ز گریبان تو داد

عمرها در طلب چشمهٔ حیوان بودم

خضر شد خط و سراغم به زنخدان تو داد

خنده بر صبح زدی عشرت هر روزهٔ من

سر به جانم غم عالم، شب هجران تو داد

کرده سرمست زلالی می ریحانی تو

نم فیضی به سفالم خط ریحان تو داد

شور سودا به سرم زلف پریشان تو ریخت

پیچ و تابی به سرم ، طرّه پیچان تو داد

می دمد از قلمت صور سرافیل حزین

محشر، آشوب خود امروز به دیوان تو داد