حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱

آماده است تا مژهٔ ما به هم خورد

سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد

از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی

از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد

شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان

لب در همین دعاست که سودا به هم خورد

پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم

نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد

ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست

امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد

از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان

پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد

یک دست شیشه داری و دستی دل حزین

ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد