حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

شامی که مست صبح امیدش نمی کنند

بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند

صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق

تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند

معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را

صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند

نازم به رسم دیر که دربند غیر را

صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند

هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد

حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند

غمگین نمی رود کسی از خاک میکده

تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند

شرح غم من است حزین در حریم دوست

افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند