حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

حریفان هر که را دیدیم در دل کلفتی دارد

بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد

عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را

ندانستم که بار زندگانی منتی دارد

خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم

هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد

ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را

غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد

بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را

چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد

اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان

همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد

ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم

بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد

حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی

غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد

چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد

که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد

سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟

که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد

چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری

همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد

طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری

کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد

ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟

به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد

دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی

شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد

حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن

همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد