بزم وصل است و غم هجر همان است که بود
دل پر از حسرت دیدار، چنان است که بود
نکهت وصل چه حاصل که چمن پیراشد؟
بر رخ کاهیم آن رنگ خزان است که بود
چه خماری ست که از خون دو عالم نشکست؟
چشم مخمور همان دشمن جان است که بود
سبحه در گردن من مصلحت وقت فکند
ور نه زنار من آن موی میان است که بود
آتش عشق همان است ولی از چه سبب
گرمی داغ تو با دل نه چنان است که بود؟
لب فرو بست نی از ناله، نفس سوخت سپند
دل بی تاب همان گرم فغان است که بود
لذّتی نیست به از رقصِ به خون غلتیدن
همچنان بسمل ما، بال فشان است که بود
عشق اگر زیب دهد تخت سلیمانی را
خاتم ملک به آن نام و نشان است که بود
لبت اکنون به فسون می برد از خویش مرا
ورنه این باده به کام دگران است که بود
حیرت از هجر تو نگذاشت خبردار شوم
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
حرفی از سوز دل اول به لب آورده حزین
یک سخن شمع صفت ورد زبان است که بود