حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

تهمت برق تجلی ست که بر طور زدند

آتش از جلوه مرا بر دل پرشور زدند

عشقی از نو به کف خاک من افکنده بساط

باز خرگاه سلیمان، به دل مور زدند

می شود از نفسم، زخم جگرها تازه

از نمکدان قیامت، به دلم شور زدند

بخت آن بی خبران شاد که در دار فنا

باده بیخودی از ساغر منصور زدند

می چکد خون دو صد شکوه ز تار نفسم

نشتر زخمه مرا بر رگ طنبور زدند

باده خونابه و بتخانه بود ساغر عشق

طرفه آتشکده ای بر لب مخمور زدند

بزم عشق است حزین ، از که خبر می جویی؟

جام بیهوشی از آن نرگس مخمور زدند