صباحت کو که گل را بر سرم شور جنون سازد؟
ملاحت کو که بر داغم نمکدان را نگون سازد؟
نباشد اینقدر،گر تیغ مژگانش گران تمکین
دل سنگین ما را مرد می باید که خون سازد
لبش گر دل نپردازد به شیرین کاری حرفی
هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد
بساط مهر و مه را وقت آن شد تا به هم پیچم
غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد
به وحدتخانه ای باشد حزین ذوق سماع ما
که مطرب سبحه و زنار، تار ارغنون سازد