حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

زهر غم هجر تو به جان کارگر افتاد

امّید وصال تو به عمر دگر افتاد

در قلزم دل نیست همانا، نم خونی

کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد

در دامن شب طره سیه مست، گشودی

بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد

عشق تو زند راه خراباتی و زاهد

این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟

تا باکه رخ از باده برافروخته بودی

کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد

در هفت صدف گوهر غلتانی اگر هست

اشکی ست که از دامن مژگان تر افتاد

آتشکده عشق، دل سوختگان است

بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد

ای آنکه کنی آتش دل تند به دامن

خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد

ماند به دل تنگ، نه آزاد و نه بسمل

هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد

آمد به خیالش، به غلط نکهت زلفی

سنبل به بغل، باد صبا، بی خبر افتاد

آمد به میان قصهای از سلسله موبی

در حلقهٔ سودازدگان شور و شر افتاد

این آن غزل نغمه سرایان عراق است

کزکلک حزین تو، چه رنگین گهر افتاد