مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۴۳ - مهلت دادن موسی علیه‌السلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین

گفت امر آمد برو مهلت تو را

من بجای خود شدم رستی ز ما

او همی‌شد و اژدها اندر عَقِب

چون سگ صیاد دانا و مُحِب

چون سگ صیاد جنبان کرده دُم

سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سُم

سنگ و آهن را به‌دَم در می‌کشید

خرد می‌خایید آهن را پدید

در هوا می‌کرد خود بالای بُرج

که هزیمت می‌شد از وی روم و گُرج

کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام

قطره‌ای بر هر که زد می‌شد جذام

ژغژغ دندان او دل می‌شکست

جان شیرانِ سیه می‌شد ز دست

چون به قوم خود رسید آن مجتبی

شِدْق او بگرفت باز او شد عصا

تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب

پیش ما خورشید و پیش خصم شب

ای عجب چون می‌نبیند این سپاه

عالمی پُر آفتابِ چاشتگاه

چشم باز و گوش باز و این ذکا

خیره‌ام در چشم‌بندیِ خدا

من ازیشان خیره ایشان هم ز من

از بهاری خارْ ایشان، من سمن

پیششان بردم بسی جام رحیق

سنگ شد آبش به پیش این فریق

دسته گل بستم و بردم به پیش

هر گلی چون خار گشت و نوش نیش

آن نصیب جان بی‌خویشان بود

چونک با خویش‌اند پیدا کی شود

خفتهٔ بیدار باید پیش ما

تا به بیداری ببیند خوابها

دشمن این خوابِ خوش شد فکر خلق

تا نخسپد فکرتش بستست حلق

حیرتی باید که روبد فکر را

خورده حیرت فکر را و ذکر را

هر که کاملتر بود او در هنر

او به معنی پس، به صورت پیشتر

راجعون گفت و رجوع این سان بود

که گله وا گردد و خانه رود

چونک واگردید گله از ورود

پس فتد آن بُز که پیش آهنگ بود

پیش افتد آن بز لنگ پسین

اضحک الرجعی وجوه العابسین

از گزافه کی شدند این قوم لنگ

فخر را دادند و بخریدند ننگ

پا شکسته می‌روند این قوم حج

از حرج راهیست پنهان تا فرج

دل ز دانشها بشستند این فریق

زانک این دانش نداند آن طریق

دانشی باید که اصلش زان سرست

زانک هر فرعی به اصلش رهبرست

هر پری بر عرض دریا کی پرد

تا لدن علم لدنی می‌برد

پس چرا علمی بیاموزی به مرد

کش بباید سینه را زان پاک کرد

پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش

وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش

آخرون السابقون باش ای ظریف

بر شجر سابق بود میوهٔ طریف

گرچه میوه آخر آید در وجود

اولست او زانک او مقصود بود

چون ملایک گوی لا علم لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا

گر درین مکتب ندانی تو هجا

همچو احمد پری از نور حجی

گر نباشی نامدار اندر بلاد

گم نه‌ای الله اعلم بالعباد

اندر آن ویران که آن معروف نیست

از برای حفظ گنجینهٔ زریست

موضع معروف کی بنهند گنج

زین قبل آمد فرج در زیر رنج

خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک

بسکلد اشکال را استور نیک

هست عشقش آتشی اشکال‌سوز

هر خیالی را بروبد نور روز

هم از آن سو جو جواب ای مرتضا

کین سؤال آمد از آن سو مر تو را

گوشهٔ بی گوشهٔ دل شه‌رهیست

تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست

تو ازین سو و از آن سو چون گدا

ای کُه معنی چه می‌جویی صدا

هم از آن سو جو که وقت درد تو

می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو

وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی

چونک دردت رفت چونی اعجمی

وقت محنت گشته‌ای الله گو

چونک محنت رفت گویی راه کو

این از آن آمد که حق را بی گمان

هر که بشناسد بود دایم بر آن

وانک در عقل و گمان هستش حجاب

گاه پوشیدست و گه بدریده جیب

عقل جزوی گاه چیره گه نگون

عقل کلی آمن از ریب المنون

عقل بفروش و هنر حیرت بخر

رو به خواری، نه بخارا ای پسر

ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم

کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم

من عدم و افسانه گردم در حنین

تا تقلب یابم اندر ساجدین

این حکایت نیست پیش مرد کار

وصفِ حالست و حضورِ یارِ غار

آن اساطیر اولین که گفت عاق

حرف قرآن را بد آثار نفاق

لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ماضی و مستقبلش نسبت به تست

هر دو یک چیزند پنداری که دوست

یک تنی او را پدر ما را پسر

بام زیر زید و بر عمرو آن زبر

نسبت زیر و زبر شد زان دو کس

سقف سوی خویش یک چیزست بس

نیست مثل آن مثالست این سخن

قاصر از معنی نو حرف کهن

چون لب جو نیست مشکا لب ببند

بی لب و ساحل بُدست این بحر قند