حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

از ناز نقش پایت، بر خاک مشکل آید

هر جا قدم گذاری، بر پارهٔ دل آید

کو قاصدی که آرد، سویت دگر پیامم

آواز دل به گوشت، از ضعف مشکل آید

از آب دیده شویم، گر باشدش نشانی

در حشر اگر به دستم، دامان قاتل آید

از ناله های شبگیر، دل یافت وصل مقصود

چون باد شرطه خیزد، کشتی به ساحل آید

زین دانه های اشکم، کز سوز دل فشانم

جز داغ های حسرت، دیگر چه حاصل آید؟

ز آیینهٔ سکندر و ز جام جم خلاصم

تا دیده می گشایم، دل در مقابل آید

با حسن بی حد دل چشمی که آشنا شد

خورشید در حسابش، یک فرد باطل آید

دلدار رخ نماید، چشم از جهان چو بستی

لیلی برون ز محمل، در پردهٔ دل آید

جان می کشد کدورت ز آمیزش تن ما

باشد ز خاک وادی، سیلاب چون گل آید

تن را به هر چه دادی، انجام کارت آن است

دیوار افتد آخر هر سو که مایل آید

غافل، به سینه گم شد در عاشقی حزین را

آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید