بی کس تر ازین عاشق دل خسته کسی نیست
عمری ست که بیمارم و عیسی نفسی نیست
شورافکن مرغان اسیر است خروشم
دلگیرتر از سینهٔ چاکم قفسی نیست
تا چند توان داد، نفس بیهده بر باد؟
چون نی همه فریادم و فریادرسی نیست
گوشی به خروش من و دل دار، که فرداست
زین قافله رفته، صدای جرسی نیست
همراه رقیبان مگذر از سر خاکم
ما را ز وفای تو جز این ملتمسی نیست
خجلت زده برق درین دشت سرابم
در مزرع بی حاصل من خار و خسی نیست
در محفل این مرده دلان شمع مزارم
می سوزم و از سوز من آگاه کسی نیست
عیب و هنر از لوح جهان هر دو ستردند
عاشق چه عجب گر نبود، بوالهوسی نیست
پوشیده حزین از شب ما، صبح رخ خویش
دل با که نفس راست کند؟ همنفسی نیست