حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

ای وقف شهیدان تو صحرای قیامت

آوازه ای از کوی تو غوغای قیامت

ای سلسلهٔ زلف تو بر پای قیامت

سودایی خال تو، سویدای قیامت

بی داغ تمنّای تو یک سینه ندیدم

هر چند که گشتم به سراپای قیامت

از جلوه قیامت به جهان افکن و مگذار

در خاک برد خاک، تمنای قیامت

بر تربت من جلوه کن از نازکه خواهم

سرمست نهم رو به تماشای قیامت

هم چشم توبرهم زن هنگامه ی محشر

هم قد تو سرفتنهء غوغای قیامت

از میکدهٔ چشم تو هر کس که خورد می

هشیار نگردد، به تقاضای قیامت

زان وعده به فردا دهی امروزکه باشد

فردای تو را، وعدهٔ فردای قیامت

چون چشم تو، مستانه سر از خواب برآرد

بیخود شده ی عشق تو فردای قیامت

اندیشه ای از حشر نداربم که سهل است

با آتش هجران تو گرمای قیامت

درکار حزین کن نگهی گرم، که فردا

بی هوش بود بادیه پیمای قیامت