حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

در مجلس ما خون دل است اینکه به جام است

هر قطره که از دل نتراویده حرام است

با جلوهء او در چه حساب است وجودم؟

چون صبح دمد، شمع سحرگاه، تمام است

تا ز آتش می، چهرهٔ زاهد نشود سرخ

با او نتوان راز دلی گفت، که خام است

تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست

گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است

نامم به بدی در همه آفاق علم باد

رسوا شدهٔ عشق تو را ننگ ز نام است

یک جلوه ات، از هر دو جهان گرد برآورد

سرها همه خاک قدمت، این چه خرام است؟

جان را نبود غیرقبول تو کمالی

قربان شده ی تیغ تو را کار تمام است

یک نقش مراد است که دل باختهٔ اوست

ای کج نظران، غیر در این عرصه کدام است؟

پیش دل سرگشتهٔ گرداب محبت

عالم همه گر کام نهنگ است، به کام است

یک گام به فرق تن خاکی کن و برخیز

از کوی تو، تا کعبهٔ مقصود، دو گام است

هر پارهٔ سنگی به نظر طور تجلّی ست

ای بی بصران، کعبه و بتخانه کدام است؟

موقوف به یک جلوه ی آن عارض زیباست

رنگ رخ من پرتو مِهر لب بام است

دام خط هندوی تو را، مهر اسیر است

شمع قد دلجوی تو را، ماه غلام است

شد مشک فشان، دود کباب دل ریشم

با باد صبا بوی خط غالیه فام است

خاصان تو از راحت کونین خلاصند

آسودگی عشق نصیب دل عام است

در باغ حزین کس نکند فهم، صفیرت

این زمزمه آن مرغ شناسد که به دام است