حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

عاشق مهجور، وصل دلستان بیند به خواب

دیدهٔ محتاج، گنج شایگان بیند به خواب

بعد این چشم من آن سرو روان بیند به خواب

دیدهٔ عاشق مگر بخت جوان بیند به خواب

دل کجا و طرهٔ نازک نهالان از کجا؟

مرغ بی بال و پر ما، آشیان بیند به خواب

مرگ عاشق گفتم او را مهربان سازد نشد

قمری ما سرو او را سرگران بیند به خواب

دولت بیدار را در دیده ریزم خاک خشک

گرجبینم سجدهٔ آن آستان بیند به خواب

مرگ هر کس در حقیقت نقش حال زندگی ست

هر چه کس بیند به بیداری، همان بیند به خواب

صبح محشر سرگران برخیزد از خواب لحد

گر شبی زاهد، خرابات مغان بیند به خواب

وصا ازکف رفته را دیگرکجا یابی حزین ؟

در خزان بلبل بهار بی خزان بیند به خواب