به سر گسترده دارد ظلّ عالی، خیل نازش را
مخلّد باد یا رب سایه، مژگان درازش را
فسون عاشقیّ ماست با خال و خم زلفش
که بازی می تواند برد، مار مهره بازش را؟
قبول سجده را لازم بود، محراب ابرویی
به کیش من قضا باید کند زاهد نمازش را
هنوز آن شمع بی پروا، نبودش محفل افروزی
که از دل داشتم پروانهٔ سوز و گدازش را
برد عشّاق را فریاد من تا کعبهٔ کویش
حدی شد ناله ام، صحرا نوردان حجازش را
من و نقش قدم، درکوی او زادیم، هم طالع
سرا پا یک جبین سجده ام، خاک نیازش را
به دلتنگی خوشم کز پرده بر ناید غم عشقش
چو بو، در پرده پنهان کرده ام از رشک، رازش را
مرصع کار، از لخت دل شورنده سر دارم
شکن های پریشان طرّهٔ سنبل طرازش را
ندارم شکوه در راه محبّت از سر خاری
به پای بی خبر طی کرده ام شیب و فرازش را
هوس دارد که سازد تار جان پیوند هر مویش
اگر محمود می برّد سر زلف ایازش را
حزین از ناله خامش گشت و تحسینی نفرمودی
به این جادودمی ها، خامه افسانه سازش را