زان لب شکّرفشان شوری به جان داریم ما
یک نیستان ناله در هر استخوان داریم ما
در بغل چون صبح، چاک بی رفویی بیش نیست
گر لباس هستی دامن فشان داریم ما
نیست ممکن نغمهٔ شوقی به کام دل زدن
در قفس تا خار خار آشیان داریم ما
تار وپود مخمل هستی بساط غفلتیست
از سر هر مو، رگ خواب گران داریم ما
چهره، ای خورشیدسیما لمحه ای از ما مپوش
شبنم آسا یک نگاه ناتوان داریم ما
تا نفس باقیست از مهر و وفا خواهیم گفت
این نصیحت را ز یار مهربان داریم ما
دامن آلودهٔ ما را حزین از کف مده
خرقه از پیر خرابات مغان داریم ما