باشد رگ هر برگ چمن، دام هوسها
رشک است به آزادی مرغان قفسها
کوتاهی پرواز بود لازم هستی
پیچیده به بال و پر ما، تار نفسها
خفتیم درین مرحله تا قافلهها رفت
بیدار نگشتیم ز فریاد جرسها
رحم است به مستی که ز میخانه برآید
در کشور عقل است به هر کوچه، عسسها
کم فیض بود دولت دونان، که نگیرد
سرما زده، کام دلی از شعلهٔ خسها
گر آدمی، از شهد شرهناک بپرهیز
واماندهٔ زنبور، رها کن به مگسها
از منزل مقصود خبر باز نیامد
از بس که به صحرای طلب سوخت نفسها
دنیاطلبان را نشود نفس دنی سیر
نشنیده قناعت، سگ این هرزه مرسها
این طرفه که نبود خبر از محمل لیلی
برداشت ز جا، بادیه را شور جرسها
فریاد حزین از نفس سینهخراشت
نشتر به رگ گل زدی، آتش به قفسها