حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - قصیده در پند و اندرز

ای دل لباس عاریتی از جهان مخواه

بر دوش، بار منت هفت آسمان مخواه

تا می توان به لخت جگر ساخت، صبر کن

دون همّتانه، از فلک سفله نان مخواه

دل می خراش و قوت نما و غذا مجوی

لب تشنه باش و رشحی ازین خاکدان مخواه

پروانه تا توان شدن، ازگلستان مگوی

بر شاخسار شعله نشین، آشیان مخواه

در شام هجر، جامهٔ نیلی به بر مکن

از صبح عید، حلّهٔ کافورسان مخواه

داری طمع که دور به کام دلت شود

از دوست غیر کام دل دشمنان مخواه

خواهی قدم به تارک روحانیان زنی

سر را به داغ عشق ده و طیلسان مخواه

پروانه وار بال ملمّع به تن خوش است

در بر حریر شعله کن و پرنیان مخواه

از هر دو کون، شاهد زیبای فقر را

بگزین قرین و خسروی قیروان مخواه

در موج خیز حادثه چین بر جبین مزن

گر تیغ کین ز چرخ ببارد امان مخواه

خواهی که راز غیب نیوشی خمش نشین

داری طمع که گوش دهندت، زبان مخواه

بی همدمان، ز روضه رضوان فرح مجوی

بی روی دوستان طرب بوستان مخواه

مهر و وفا ز طینت سیمین تنانا مجوی

رسم محبت از دل نامهربان مخواه

دیدار یار می طلبی طاقت تو کو؟

گلگشت ماهتاب به ملک کتان مخواه

سویت سموم اگر بوزد، رو به پس مکن

خورشید حشر اگر بدمد، سایبان مخواه

در بحر بی کران بلا دست و پا مزن

درکام اژدها چو درافتی امان مخواه

از جلوه های عالم فانی ز جا مرو

بنشین و ابرش فلکش زیر ران مخواه

بر نفس خود سوار شو و بارگی مجوی

بر نطع فقر واکش و برگستوان مخواه

ترک تعلق ایمنت از راهزن کند

برگ سفر ز خود بفشان، کاروان مخواه

این نُه صدف ز گوهر مهر و وفا تُهیست

جنس وفا ز جوهریِ آسمان مخواه

دنبال جلوه های سراب جهان مَرو

دل پاس دار و دیدهٔ حسرت فشان مخواه

تا موسیان طبع کجا رو به حق کنند

ناقوسیان بتکده لبّیک خوان مخواه

در گلشن زمانه، حزین را نشان مجوی

عنقای مغرب از قفس بلبلان مخواه

بفکن ز کف صحیفه و بشکن دوات را

زبن بیش، بار خامه به دوش بنان مخواه