به وصفت اگر خامه لب تر نماید
تحکّم به خضر و سکندر نماید
رواق جلال تو شأن بزرگی
به این کاخ فیروزه منظر نماید
کند خاک خجلت به سر، بحر و کان را
کَفَت بس که ایثار گوهر نماید
نسیمی که خیزد ز گلگشت کویَت
دماغِ خرد را معطّر نماید
گر از باغ خلق تو یک رَه شمیمی
گذاری به این خاک اغبر نماید
مزاج هوا را کند عنبرآسا
بسیطِ زمین، مشکِ اذفر نماید
به خون دل کبک سرمست غافل
گر لاله در کوه محضر نماید
پر و بال شاهین فرو ریزد از هم
چو حکمت اشارت به صرصر نماید
بدرد دل نه فلک را نهیبش
خم تیغت آن دم که جوهر نماید
سپهر دغاگر به چنگال قهرت
چو موشی به چنگ غضنفر نماید
عدوی تو ز آسودگی رنج بیند
به سرِ نرگسش کارِ شِش پَر نماید
کمر بشکند، محور آسمان را
اگر کوه حلم تو لنگر نماید
نماید به هر خشک و تر بس که ریزش
کفت ابر را زار و مضطر نماید
شها، شهریارا خرد در ثنایت
چه حاصل به فکر محقّر نماید؟
ندارد دل عاشقان طاقت آن
که در سینه، مهر تو مضمر نماید
ندارم ثنایی سزاوار ذاتت
مگر وصف شأنت پیمبر نماید
گشاید اگر بال شهباز شوقم
کم از صعوه، این هفت منظر نماید
تو دانی که دنیا کم از برگ کاهی
به چشم حزین قلندر نماید
همین از تو خواهد که یک بار دیگر
زمین بوسِ درگاه حیدر نماید
نگوید دگر بیش از این با ضمیرت
که آیینه را، دم مکدّر نماید