قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد
امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود
خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد
ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟
اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
هر شهد و شرنگی به قدح کرد کشیدیم
با ساقی قسمت، نتوان چون و چرا کرد
آمیختگی داشت شراب و لب مخمور
از هم نتوانست جدا دُرد و صفا کرد
تسلیم به بازار جزا آر و میندیش
آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود
او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
نیرنگی حسن است تماشا کن و تن زن
سرهنگی نازاست که بگرفت و رها کرد
خشک است لبم ساقی تردست کجایی؟
خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد
چون عهد بتان توبه ی ما دیر نپایید
هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد
زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم
مینا به می و توبه به رندان چه وفا کرد؟
از باده کشی تر نشود دامن تقوی
در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد
مطرب چه شد آن ره که سرودیم؟ ز سر گیر
غافل ز کفم بی خودی آن رشته رها کرد
افسانهٔ عشق است که در بزم گل و شمع
پروانه به خاموشی و بلبل به نوا کرد
می نالم و نگذاردم انصاف که گویم
با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد
صد شکر که مرهم نِهِ داغ کهن ماست
آن طره که خون در جگر مشک ختا کرد
بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم
سروش که به یک جلوه مرا بی سر و پا کرد
چشمش به نگه، بست لب شکوِه ی رختم
هر عقده که دل داشت به نوک مژه وا کرد
آبشخورش از چشمه ی پاینده ی خضر است
جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد
حال ذقنش دل به سیه چاه غم انداخت
این دانه مرا بستهٔ صد دام بلا کرد
آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت
آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد
ز فیض صریر قلم پرده گشایم
ناقوس صنم خانه به آهنگ صلا کرد
هر صفحهکه شد خامهٔ من غازهگر او
مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد
یک نقش بدیع است که من در کف اعجاز
کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد
کلکم ز نوابخشی آن لعل سخنگو
رامشگری صومعه داران سما کرد
نی نی غلطم این اثر از وادی قدسیست
کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد
در کالبد مرده دهد جان چو مسیحا
آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد
این منزل جان است و تجلی گه مینا
کزخاک درش چشم فلک کسب ضیا کرد
این محفل قدسیست که پروانگیش را
ارواح به صد عجز، تمنا زخدا کرد
گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد
قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد
با روضهٔ او، خلد برین را که ثنا گفت؟
با خاک رهش مشک ختا را که بها کرد؟
هر مور ضعیفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهٔ او، سایهٔ دولت به هما کرد
تا مهر سلیمانی داغش به جبین نیست
دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد
گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج
کز خواست، فزون درکف امّید گدا کرد
این گنج، به کان دست که افشانده بگویید؟
این مایه، ببینید به دریاکه عطا کرد؟
چون پرورش میش به قصاب، عجب نیست
با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد
شاها سخنی لایق مدح تو ندارم
مدح تو نیارد کسی آری به سزا کرد
کرده ست دم سرد خزان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنایت که بلند است مقامش
نتوان به نی خامهٔ بی برگ ونوا کرد
بخشای اگر پرده به دستان نسرایم
شوقت دل پرشور مرا، پرده سرا کرد
تضمین کنم این مصرع یکتاز نظیری
می کوشم وکاری نتوانم به سزا کرد
در دستِ مَنِِ خاک نشین نیست نثاری
مشتاق تو اول دل و جان روی نما کرد
مدهوشم و از سختی هجران به خروشم
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد؟
گر جسم مرا چرخ زکوی تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد
تقدیر چو بسرشت گِل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل یک جهتم قبله نما کرد
کوی توکشد ازکف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قیامت
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد
خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است
از دور، زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال حزین آگهی و جان اسیرش
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد
یک بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان
درحسرت کوی تو چها دید و چها کرد؟
آن روز که کردند رخ ذره به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
یا شاه غریبان، مددی کن که توانم
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد
معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی
موسی به چنان قرب، تمنّای لقا کرد
از مطلب دیگر، ادبم بسته زبان است
دلتنگیم از وسعت آمال، حیا کرد
دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود
عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد
کو قوت کاهی که رٍَِهِ شکوه سپارم؟
کوهِ غم دل گونهٔ من کاهربا کرد
چون بر ورق دهر نی نکته سرایان
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گویمت از صدق؟ که یزدان
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد