مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او

صومعهٔ عیسی‌ست خوان اهل دل

هان و هان ای مبتلا این در مهل

جمع گشتندی ز هر اطراف خلق

از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

بر در آن صومعهٔ عیسی صباح

تا به‌دم اوشان رهاند از جناح

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش

چاشت‌گه بیرون شدی آن خوب‌کیش

جوق جوقی مبتلا دیدی نزار

شِسته بر در، در امید و انتظار

گفتی ای اصحاب آفت از خدا

حاجت این جملگانتان شد روا

هین روان گردید بی رنج و عنا

سوی غفاری و اکرام خدا

جملگان چون اشتران بسته‌پای

که گشایی زانوی ایشان برای

خوش دوان و شادمانه سوی خان

از دعای او شدندی پا دوان

آزمودی تو بسی آفات خویش

یافتی صحت ازین شاهان کیش

چند آن لنگی تو رهوار شد

چند جانت بی غم و آزار شد

ای مغفل رشته‌ای بر پای بند

تا ز خود هم گم نگردی ای لوند

ناسپاسی و فراموشی تو

یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو

لاجرم آن راه بر تو بسته شد

چون دل اهل دل از تو خسته شد

زودشان در یاب و استغفار کن

همچو ابری گریه‌های زار کن

تا گلستان‌شان سوی تو بشکفد

میوه‌های پخته بر خود وا کفد

هم بر آن در گرد‌، کم از سگ مباش

با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش

چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند

که دل اندر خانهٔ اول ببند

آن در اول که خوردی استخوان

سخت گیر و حق گزار آن را ممان

می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود

وز مقام اولین مفلح شود

می‌گزندش کای سگ طاغی برو

با ولی نعمتت یاغی مشو

بر همان در همچو حلقه بسته‌باش

پاسبان و چابک و برجسته باش

صورت نقض وفای ما مباش

بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش

مر سگان را چون وفا آمد شعار

رو سگان را ننگ و بدنامی میار

بی‌وفایی چون سگان را عار بود

بی‌وفایی چون روا داری نمود

حق تعالی فخر آورد از وفا

گفت من اوفی بعهد غیرنا

بی‌وفایی دان وفا با رد حق

بر حقوق حق ندارد کس سبق

حق مادر بعد از آن شد کان کریم

کرد او را از جنین تو غریم

صورتی کردت درون جسم او

داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او تو را

متصل را کرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساخته‌ست

تا که مادر بر تو مهر انداخته‌ست

پس حقِ حق سابق از مادر بود

هر که آن حق را نداند خر بود

آنک مادر آفرید و ضرع و شیر

با پدر کردش قرین آن خود مگیر

ای خداوند ای قدیم احسان تو

آنکه دانم وانکه نه هم آن تو

تو بفرمودی که حق را یاد کن

زانک حق من نمی‌گردد کهن

یاد کن لطفی که کردم آن صبوح

با شما از حفظ در کشتی نوح

پیله بابایانتان را آن زمان

دادم از طوفان و از موجش امان

آب آتش خو زمین بگرفته بود

موج او مر اوج کُه را می‌ربود

حفظ کردم من نکردم رَدتان

در وجود جَدِ جَدِ جَدتان

چون شدی سَر، پشت پایت چون زنم

کارگاه خویش ضایع چون کنم

چون فدای بی‌وفایان می‌شوی

از گمان بد بدان سو می‌روی

من ز سهو و بی‌وفایی‌ها بری

سوی من آیی گمان بد بری

این گمان بد بر آنجا بر که تو

می‌شوی در پیش همچون خود دوتو

بس گرفتی یار و همراهان زفت

گر تو را پرسم که کو گویی که رفت

یار نیکت رفت بر چرخ برین

یار فسقت رفت در قعر زمین

تو بماندی در میانه آنچنان

بی‌مدد چون آتشی از کاروان

دامن او گیر ای یار دلیر

کو منزَّه باشد از بالا و زیر

نه چو عیسی سوی گردون بر شود

نه چو قارون در زمین اندر رود

با تو باشد در مکان و بی‌مکان

چون بمانی از سرا و از دکان

او بر آرد از کدورت‌ها صفا

مر جفاهای تو را گیرد وفا

چون جفا آری فرستد گوشمال

تا ز نقصان وا روی سوی کمال

چون تو وردی ترک کردی در روش

بر تو قبضی آید از رنج و تبش

آن ادب کردن بود یعنی مکن

هیچ تحویلی از آن عهد کهن

پیش از آن کین قبض زنجیری شود

این که دلگیریست پاگیری شود

رنج معقولت شود محسوس و فاش

تا نگیری این اشارت را بلاش

در معاصی قبض‌ها دلگیر شد

قبض‌ها بعد از اجل زنجیر شد

نعط من اعرض هنا عن ذکرنا

عیشة ضنک و نجزی بالعمی

دزد چون مال کسان را می‌برد

قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد

او همی‌گوید «‌عجب این قبض چیست‌»

قبض آن مظلوم کز شرّت گریست

چون بدین قبض التفاتی کم کند

باد اصرار آتشش را دم کند

قبض دل قبض عوان شد لاجرم

گشت محسوس آن معانی زد علم

غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ

غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ

بیخ پنهان بود هم شد آشکار

قبض و بسط اندرون بیخی شمار

چونکه بیخ بد بود زودش بزن

تا نروید زشت‌خاری در چمن

قبض دیدی‌، چارهٔ آن قبض کن

زانک سَرها جمله می‌روید ز بن

بسط دیدی‌، بسط‌ِ خود را آب ده

چون بر آید میوه با اصحاب ده