حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - در مدح حضرت امیر مومنان و یاد وطن و رنج عربت

مژده یاران که ازین منزل ویران رفتم

رستم از جسم گران، از پی جانان رفتم

ای هزاران هوادار نفیری بزنید

جستم از قید قفس، سوی گلستان رفتم

شبنم آسا چه غم از دامن آلوده مرا

که به سرچشمه خورشید درخشان رفتم

گرچه دانم که ره عشق ندارد پایان

به هوای سر آن زلف پریشان رفتم

همّتم هست رسا، دستم اگر کوتاه است

ناتوان مورم و تا ملک سلیمان رفتم

چرخ سرگشته ندیده ست چو من گرم روی

آتش آلوده تر از آه اسیران رفتم

تا نماند اثر از هستی موهوم به جا

خانه پردازتر از سیل بهاران رفتم

خود به سرمنزل مقصود نمی بردم راه

گشت چون خضر رهم همّت مردان رفتم

رفت از جا دلم از جذبه رسواییها

راز عاشق شده، از پرده پنهان رفتم

باد دامان دلم، بال سمندر می سوخت

آه حسرت شدم از سینهٔ سوزان رفتم

تنگی سینه بر آن داشت دلم را کز درد

اشک خونین شدم از دیده گریان رفتم

وحشتم داشت هوس، مشق سبک جولانی

هوش عاشق شدم از جلوهٔ جانان رفتم

خواستم بار دلی، مشت غبارم نشود

پند زاهد شدم، از خاطر مستان رفتم

خواستم خار بنی، تشنه جگر نگذارم

همه تن آبله از دشت مغیلان رفتم

قطره خون دلم، محشر صد طوفان بود

اشک حسرت شدم از چشم یتیمان رفتم

در بر دایهٔ بی مهر جهان راحت نیست

طفل اشکی شدم از دامن مژگان رفتم

چشم وحشی نگهش دشمن آسایش بود

خواب عاشق شدم از دیده حیران رفتم

اشک من شبنم رخساره گل بود ز زیب

از چمن رفت صفا تا ز گلستان رفتم

خار در زیر قدم بود ندانم یا گل؟

من که چون باد ازین مرحله رقصان رفتم

جگرکیست تواند سر راهم گیرد؟

من که بی باکتر از غمزه خوبان رفتم

خشکی زهد کجا خار رهم خواهد شد؟

من که مستانه تر از ابر بهاران رفتم

کی ز هم صحبتیم خاطر کس بگشاید؟

من که دلگیرتر از غنچهٔ پیکان رفتم

شادی صبح وطن باد، به گل ارزانی

که من آشفته تر از شام غریبان رفتم

خار این راه کجا دام تعلق شودم؟

من که از بستر گل بر زده دامان رفتم

خبری از سر و سامان دل جمعم نیست

منکه شوریده تر از طره خوبان رفتم

صحبتم گرم نگردید به ابنای زمان

شب آدینه ام، از هفتهٔ مستان رفتم

منتی، پیر خرابات ندارد بر من

از در میکده سرمست و غزل خوان رفتم