حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - مدح امیر مؤمنان (ع)

غم چو در سینه لنگر اندازد

دیده در موج خون در اندازد

ز غبار دلم، قضا وقتیست

طرح دنیای دیگر اندازد

هوس توبه تا به کی در عشق

عقل بی مغز، در سر اندازد؟

نشود خشک، دامن تَرِ من

گر به خورشید محشر اندازد

چند ای بی وفا به سینهٔ من

رشک اغیار، خنجر اندازد؟

تیغ نازت می خمار شکن

بوالهوس را به ساغر اندازد

چون صراحی به دست باده کشان

دیده ام آب احمر اندازد

غم گران گشته است، ناله کجاست

تا غباری به صرصر اندازد؟

مدتی دست داشتم بر دل

عاشقی تا چه در سر اندازد

ترسم اکنون ز تنگنای دلم

صبر را رخت بر در اندازد

نه حریف سپهرکج نقشم

قرعه بر نام دیگر اندازد

این دغل پیشه، تا به کی هر دم

کعبتینی به ششدر اندازد؟

سینه ام انتقام گردون را

گر به آه دلاور اندازد

رمح الماس فعل آتش رنگ

چست بر جای محور اندازد

از که نالم که، خوی خیره مرا

زنده در کام اژدر اندازد؟

کو فنا تا فزون کند قدرم؟

مرده را، بحر بر سر اندازد

دیده غمّاز گشته، می ترسم

اشکم از چشم دلبر اندازد

عشوه مُهر لبم اگر شکند

شکوه، غوغای محشر اندازد

مدتی شد که دل ز ضعف امید

قرعه، بر وصل کمتر اندازد

عشق کو کز میان خوف و رجا

کار دل را به داور اندازد؟

نور یزدان علی که بر فرقم

سایهٔ ذره پرور اندازد

آن خلیل آیتی که خار رهش

گل به دامان آزر اندازد

آن مسیحا عبارتی که ز نطق

مرده را روح در بر اندازد

آن سلیمان شهامتی که به عدل

صلح باز و کبوتر اندازد

آن محیط کرم که یادکفش

سینه در موج کوثر اندازد

آن سپهر شرف که پایهٔ او

سایه بر مهر انور اندازد

کبریایش به بر، طراز ظهور

گر ز آدم مؤخّر اندازد

خویش را هم ز نخل در دنبال

ثمر روح پرور اندازد

بحر را لطمهٔ کف جودش

چون خس و خار در بر اندازد

گرد دامان پارسایی او

مستی از چشم عبهر اندازد

دم جان بخش خُلق او از رشک

بوی گل را به بستر اندازد

چون یکی ذره، همّتش گیتی

پیش خورشید خاور اندازد

گر بیابد شراک نعلش حور

جای زلف معنبر اندازد

رای او چون علم زند گردون

پرده بر نور خاور اندازد

گر کند تکیه بر حمایت او

عرض از خویش جوهر اندازد

غلغل ذکر زایران درش

لرزه بر قصر قیصر اندازد

چون لوای ظفر برافرازد

سایه بر هفت اختر اندازد

برق رُمحش به نیستان چو جهد

ناخن از کف غضنفر اندازد

در مصافی که باد حملهٔ او

از سر فتنه مغفر اندازد

زور سرپنجه ی ولایت او

رعشه، در حصن خیبر اندازد

آب بیلک شرار خرمن سوز

به نهنگ بلا در اندازد

خم گیسوی جوهر تیغش

گردنان را به چنبر اندازد

گرز یک لختیش به صدمه ز کار

یال و بُرز دو پیکر اندازد

لرزهٔ هیبتش چو موج از تن

جوشن سام صفدر اندازد

عکس تیغش کند چو جلوه گری

جسم آیینه جوهر اندازد

مدحتش ماهی زبان مرا

در شط می شناور اندازد

غیبتم سوخت قرب دوست، مگر

رسم هجر از میان بر اندازد

بنده پرور شها نثار رهت

خاطرم گنج گوهر اندازد

نه سواد است و نه صریر قلم

عطسهٔ خامه عنبر اندازد

چون نشینم خمش که مدحت تو

آتش شوق در سر اندازد؟

گردمی، نغمه درگلو شکنم

در گریبانم اخگر اندازد

چون شکیبد دلم که شعله کمند

درگلوی سمندر اندازد؟

خارخار ستایش تو مرا

بر رک و ریشه، نشتر ندازد

سایه چون مدحت افکند به ضمیر

خامه خورشید انور اندازد

گرم مدح تو چون شود نفسم

عود و عنبر به مجمر اندازد

برکشد زاغ خامه ام چو صفیر

شاهباز فلک پر اندازد

شاهد بی نیاز طبع مرا

بیند ار حور، زیور اندازد

گر به گلشن ز نظم من به میان

عندلیب نواگر اندازد

از سر شوق گل به دامانش

حلّه های معطّر اندازد

صیت جاه من ازگدایی تو

نام جم از جهان بر اندازد

بر درت دست بی نیازی من

خاک درکاسه خور اندازد

جوهری چون تویی، سخن با من

کس نیارد، برابر اندازد

ناتراشیده خارهای بدل

کی شکستی به گوهر اندازد؟

نقش کلکم عطارد ار بیند

به خوی شرم، دفتر اندازد

نقطهٔ امتحان خامهٔ من

شور در مغز اختر اندازد

می دانش فزای فکرت من

هوش را نشئه در سر اندازد

بیند ار حلّهٔ بلاغت من

لفظ را معنی از بر اندازد

فعلِ مشتق زشرم تقریرم

خوبش در صلب مصدر اندازد

جان فزا مدحتت که آب بقاست

موجه در جوی مسطر اندازد

شکر للّه، نشد که خامهٔ من

جز مدیحت به دفتر اندازد

نقص همّت نگر که خاقانی

زیر پای قزل سر اندازد

زیر پایم قضا به دولت تو

اطلس چرخ اخضر اندازد

سدِّ نظمی که در جهان بستم

ظلم یاجوج را بر اندازد

خامه یازم، چو در جهان گیری

علم ازکف سکندر اندازد

اژدها کلک کاویانی من

سر ضحاکِ اژدر اندازد

زین قلم حاسد است، زهره شکاف

نی به ناف بداختر اندازد

شرمگین از قصور خود نشوم

عفوت ار سایه بر سر اندازد

خاطرم طرح قصر شأن تو را

چون به فکر محقّر اندازد

تا خرامی به تارکش، خود را

سدره، در پای منبر اندازد

با ولای تو، جام تلخ اجل

کام جان را به شکر اندازد

تا ابدگوش اگر دهی به لبم

چه گهرهای بی مر اندازد

چشم دارم که خاک درگاهت

سُرمه واری به منظر اندازد

صلهٔ مدح، گوشهٔ نظری

به حزین ثناگر اندازد

طمع دنیوی لبم نکند

حرف خواهش به محشر اندازد

جرعه نوش زمانه نیست لبم

تشنگی را به کوثر اندازد

زر و سیم و گهر عنایت تو

می نخواهم به چاکر اندازد