حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع

ای نور دیده را به غبار تو التجا

خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا

چشم من است و دست تو یا معدن الکرم

دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا

زین پیش اگر چه از مدد طالع بلند

بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا

توفیق شد رفیق که چندی به کام دل

سودم جبین به خاک تو یا سید الورا

روی فلک سیاه که از بی مروتی

افکنده دورم از درت ای کعبه صفا

دوری به یک طرف که به خاک سیاه هند

انداختهست تیرگی بخت من مرا

یوسف نیم، چرا به سیه چاه محنتم؟

بختم به حبس هند چرا کرد مبتلا؟

هرگز ندیده است کسی کعبه در فرنگ

در مرو، مروه کی شده و در حبش، صفا؟

آیینهٔ سپهر به خاکسترم نشاند

این تیره جا وگرنه کجا و من ازکجا؟

تا کی کنم مقام درین خاک تیره دل؟

تاکی کشم مذلت ازبن خلق بی حیا؟

عار است همنشینی شان روی یک زمین

عیب است هم عنانی شان زبر یک سما

بار غم است بر دل و جان، ناز زشت رو

داغی بود به کیسه ی دل، مهر پردغا

باشد ز دیو غمزه، ز دد، عشوه جان گسل

غنج و دلال غول بود طرفه خوش ادا

خون شد دلم ز کاوش این قوم پرگزند

تنگ آمدم ز صحبت این خلق جان گزا

از بس گزیده ام ز رفیقان بدگهر

گویاکه هست سایه مرا در پی اژدها

از بس کشیده ام ز دغاپیشگان خطر

وز بس که دیده ام ز دغل سیرتان خطا

دیگر نمی شود دل رم خورده رام من

طبعم کند ز سایه خود وحشت اقتضا

می بینم آسمان و زمینی بسی عجب

خلقی در آن میان همه در ظلمت عما

دل بی فروغ و سینه پر از جهل و دیده کور

نه ز ابتدای کار خود آگه نه ز انتها

ماندم عجب ز کجروشیهای آسمان

کردم صدا که فاعتبروا یا اولی النها

یاران حذر کنید ازین چرخ سفله دوست

ای دوستان کناره ازین دهر فتنه زا

ای عمر تا به کعبهٔ کویش رسیدنم

من بنده ِی وفای تو،گر می کنی وفا

خاکم به سر که روضهٔ رضوان طلب کنم

گر کام دل برآید از آن خاک دلگشا

آیینه دار دوست شود چشم جان من

روشن کنم چو دیده از آن روح کیمیا

هر چند عرض شوق نهایت پذیر نیست

در حضرتت کنم به همین مطلع اکتفا