ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۹ - اندر قول هشتم- اندر هیولی

چو ثابت کردیم که صنعت مر نفس راست و پذیرنده صنعت هیولی است، سخن سپس از اثبات نفس بر هیولی (واجب) آمد گفتن. و هیولی نخستین آن است که مر صورت های نخستین را که آن طول و عرض و عمق است، او برگرفته (است.) و گروهی از حکما گفته اند که هیولی جوهری قدیم است و صورت مر او را به منزلت عرض است، و ما اندر قولی که اندر جسم گفتیم، از این معنی طرفی یاد کردیم (پیش از این) و بیان کردیم که صورت به جوهریت اولی تر است از هیولی، از بهر آنکه فعل از صورت همی آید نه از هیولی و صورت مر این مرکب را که جسم است حد کننده است و پدید آرنده اوست مر هیولی را و مر هیولی اولی بی صورت ناموجود است و صورت بی هیولی اندر نفس موجود است به مجرد خویش و هیولی فعل پذیر است و صورت مر هیولی را از حال او گرداننده است، پس آنکه او گرداننده حال است به جوهریت سزاوارتر باشد از آنچه او حال پذیرد، پس جسم جوهری است فعل پذیر و محسوس و نفس جوهری است فاعل و معقول و جسم مرکب است از هیولی و صورت. و چو نفس معدن صورت هاست، پیدا شد که مر هیولی را این صورت های نخستین که جسمیت جسم بدان است نفس داده است که او صورتی آراسته است از بهر پدید آوردن صورت های دیگر اندر صنعت عالم و موالید (او به تقدیر باری- سبحانه-. مسخر بودن جسم مر نفس را بدانچه از او) مر صورت های جزوی (را همی پدید آرد اندر موالید و)پذیرفته است اندر امهات (و به) تصرف نفس اندر او از حال به حال همی (گردد، گواهی) همی دهد بر خویشتن که او- که جسم است- مر این صورت های نخستین را- که طول و عرض و عمق است- نیز از نفس یافته است و مر هیولی را بدین صورت ها از حال نامحسوسی به حال محسوسی نفس آروده است به تدبیر (باری)- سبحانه- که مبدل عقل و نفس اوست- جل و تعالی عن صفات المبدعات و المخلوقات-. پس گوییم که آنچه نفس و عثل مر او را نپذیرد، مر او را وجود نباشد، و عقل مر چیز را به صورت شناسد و آنچه مر او را صورتی نباشد، عقل مر او را ثابت نکند، و هیولی بی صورت صورتی ندارد، پس مر او را وجود نیست و مر صورت را بی هیولی اندر عقل وجود است. پس پیدا شد که صورت معروف کننده هیولی است از مجهولی او و مادت مطلق اندر وهم آینده نیست، مگر که نفس به یاری عقل (از نخست) مر او را به میانجی (صورت) ثابت کند، آن گه مر صورت را به وهم از او برآهنجد و مجهولی ثابت کندش (بی آن صورت و صورت را به هم آرد و او را به مجردی ثابت کندش.)

فصل

اصحاب هیولی چو ایران شهری و محمد زکریای رازی و جز (از) ایشان گفتند که هیولی جوهری قدیم است. و محمد زکریا پنچ قدیم ثابت کرده است: یکی هیولی و دیگر زمان و سه دیگر مکان و چهارم نفس و پنجم باری- سبحانه-، و تعالی عما یقول الظالمون علوا کبیرا. (او گفته است که هیولی مطلق جزوها بوده است نامتجزی، چنانکه مر هر یکی را از او عظمی بوده است، از بهر آنکه آن جزوها که مر هر یکی را از او عظمی نباشد، به فراز آمدن آن چیزی نباشد که مر او را عظم باشد، و نیز مر هر جزوی را از او عظمی روا نباشد کز آن خردتر عظمی روا باشد که باشد، چه اگر مر جزو هیولی را جزو باشد، او خود جسم مرکب باشد، نه هیولی مبسوط باشد و هیولی که مر جسم را مادت است مبسوط است. پس گفته است اندر قول اندر هیولی که ترکیب اجسام از آن اجزای نامتجزی است و گشاده شدن ترکیب اجسام عالم سوی آن جزو باشد به آخر کار عالم و هیولی مطلق آن است.)

(و گفته است: و قدیم است، از بهر آنکه روا نیست که چیزی قایم به ذات چیز که جسم است باشد و از چیزی موجود شود که عقل مر این سخن را نپذیرد. و گفته است: از آن جزوهای هیولی آنچه سخت فراز آمده است از او، جوهر زمین آمده است و آنچه گشاده تر فراز آمده است از او، جوهر آب آمده است و آنچه از او نیز گشاده تر فراز آمده است، جوهر هوا آمده است و آنچه از جوهر هوا گشاده تر فراز آمده است، جوهر آتش آمده است. و گفته است که از آب آنچه فراز هم تر آید از آنکه هست، زمین گردد و از او آنچه گشاده تر از آن شود که جوهر اوست، هوا گردد و از جوهر هوا آنچه فراز هم تر از ان شود که هست، آب گردد و آنچه گشاده تر از آن شود که هست، آتش گردد. آن گاه بدین سبب است که چو مر آهن را به سنگ برزنند، آتش پدید آید، از بهر آنکه هوا که به میان سنگ و آهن اندر است همی گشاده و دریده شود و نادان همی پندارد که از سنگ و آهن همی آتش پدید آید. و اگر از سنگ و آهن آتش بودی، مر آهن و سنگ را هم چو خویشتن گرم و روشن کردی، از بهر آنکه خاصیت آتش آن است که چیز را کاندر او باشد، به حال خویش گرداند.)

(آن گاه گفته است که ترکیب جرم فلک هم از آن جزوهای هیولی است، و لیکن آن ترکیب به خلاف این ترکیب است. و دلیل بر درستب این قول آن است که مر فلک را حرکت نه سوی میانه عالم است و نه سوی حاشیت عالم است، از بهر آنکه جسم او سخت فراز آمده نیست چو جوهر زمین تا مر جای تنگ را بجوید- چنانکه زمین جسته است- و نیز سخت گشاده نیست چو جوهر آتش و جوهر هوا تا از جای تنگ بگریزد کاندر او نگنجد، و حرکت مستقیم جز بر این دو جهت نیست و علت این دو حرکت از این دو است که گفتیم که مر جرم طبیعی را از حرکت طبیعی چاره نیست، پس چو مر فلک را ترکیب جز این دو ترکیب بود، چو بجنبد حرکت او به استدارت آید و تا این ترکیب با اوست حرکت او هم چنین آید، از بهر آنکه مر او را جایی از جای دیگر درخوردتر نیست، چنانکه مر جرم سخت را جای تنگ درخورد است و مر جرم گشاده را جای گشاده درخورد است. آن گاه گفته است که چگونگی های اجسام از گرانی و سبکی و تاریکی و روشنی و جز آن، به سبب اندکی خلا و بیشتری آن است که هیولی آمیخته است، تا چیزی سبک است و چیزی گران است و چیزی روشن است و چیزی تاریک است، از بهر آنکه چگونگی عرض است و عرض محمول باشد بر جوهر و جوهر هیولی است.)

(این جمله که یاد کردیم، مغز سخن محمد زکریای رازی است اندر هیولی. و برهان کرده است محمد زکریا بر آنکه هیولی قدیم است و روا نیست که چیزی پدید آید نه از چیزی، بدانچه گفته است: ابداع- اعنی چیزی کردن نه از چیزی- به مقصود کننده چیزی نزدیک تر است از ترکیب. یعنی اگر خدای مردم را ابداع کردی تمام به یک بار، مقصود او زودتر از آن به حاصل شدی که به مهل مر او را همی ترکیب کند، و این مقدمه است. آن گاه گوید که صانع حکیم از کاری که آن به مقصود او نزدیک تر باشد، سوی کاری که آن از مقصود او دورتر باشد میل نکند، مگر آن گاه که از وجه آسان تر و نزدیک تر متعذر باشد، و این دیگر مقدمه است. آن گاه گوید: نتیجه از این دو مقدمه آن آید که واجب آید که وجود چیزها از صانع عالم به ابداع باشدنه ترکیب. و چو ظاهر حال به خلاف این است و وجود چیزها به ترکیب است نه به ابداع، لازم آید که ابداع متعذر است، از بهر آنکه هیچ چیز از هیچ چیز اندر عالم همی پدید نیاید مگر به ترکیب از این امهات که اصل آن هیولی است. و گوید که اسقرای کلی برابر برهان باشد و چو هیچ چیز در عالم پدید نیاید مگر از چیزی دیگر، واجب آید که پدید آمدن طبایع از چیزی بوده است که آن چیز قدیم بوده است و آن هیولی بوده است، پس هیولی قدیم است و همیشه بوده است و لیکن مرکب نبوده است، بل که گشاده بوده است. و دلیل بر درستی این قول آن است که گوید که چو اصل جسم یک چیز است که آن هیولی است و اندر این جسم کلی که عالم است جزوهای هیولی بر یکدیگر اوفتاده است و بعضی از جسم برتر است و بعضی فروتر است، این حال دلیل است بر آنکه هیولی مقهور نبوده است پیش از ترکیب عالم، و چو مقهور نبوده است و قهرش به ترکیب اوفتاده است، گشاده بوده است پیش از ترکیب و به آخر کار که عالم برخیزد، هیولی هم چنانکه بوده است گشاده شود و همیشه گشاده بماند. و نیز گفته است که اثبات صانع قدیم بر ما بدان واجب است که مصنوع ظاهر است، پس دانستیم که صانع او پیش از او بوده است و مصنوع هیولی است مصور، پس چرا صانع پیش از مصنوع به دلالت مصنوع ثابت شد و هیولی پیش از مصنوع به دلالت مصنوع که بر هیولی است ثابت نشد؟ و چو جسم مصنوع است از چیزی به قهر قاهری، هم چنانکه قاهر قدیم ثابت است پیش از قهر آنچه قهر بر او افتاده است، نیز واجب است که قدیم باشد و ثابت باشد پیش از قهر و آن هیولی باشد، پس هیولی قدیم است. این جمله قول این فیلسوف است اندر قدیمت هیولی.)

و قول ما اندر این معنی آن است که گوییم: این اعتقادی فاسد است و بنیادی سست و نااستوار و قاعده ای ضعیف (است،) به دو سبب: (یکی بدان سبب) که خلاف قول خدای است و آنچه از گفتارها به خلاف قول خدای باشد، آفرینش که آن فعل خدای است بر درستی آن گواهی ندهد و قولی را که آفرینش بر درستی آن گواه نباشد عقل نپذیرد، و دیگر بدان سبب که بعضی از این دعوی ها که این مرد کرده است، مر دیگر بعض های (خویش) را (همی) باطل کند.

و این اعتقاد به خلاف قول خدای از آن است که خدای تعالی مر خویشتن را (همی) پدید آرنده آسمان و زمین گوید به ابداع، نه از چیزی، بدین قول (، قوله): « بدیع السموت و الارض » و دیگر جای همی گوید (مردمان را نه از چیزی آفریدم،) بدین قول (، قوله): « ام خلقوا من غیر شی ام هم الخلقون » و هر که مر قول خدای را- سبحانه- که به میانجی (محمد) مصطفی (ص) به خلق رسید رد کند، مر قول خویش را رد کرده باشد، (از بهر آنکه هر که مر قول پیغامبر خدای را به قول خویش رد کند، پیغامبری مر خویشتن را دعوی کرده باشد پس منکر شدن او مر رسالت را مقر آمدن او باشد بدان، و چو انکار او مر نبوت را اقرار او باشد بدان، اصل نبوت به اقرار او ثابت باشد و چو نبوت ثابت شد، آن کس که خلق به جملگی اندر طاعت و عصیان او به دو بهره شدند- و صلاح یک بهره از طاعت او بدیشان پیوست و فساد اندر دیگر بهره اندر عصیان او پدید آمد به کشتن و فروختن) و بیشتر از خلق بر احکام و مثال های او قرار گرفتند و راست گویان و کم آزاران و حلال خواران و امینان و بی خیانتان متابعان اویند- به نبوت که آن ثابت است سزاوارتر از آن کس باشد که جز بدفعلان و مستحیلان و فتنه جویان و دروغ زنان و خاینان و مفسدان و بی قولان مر او را نپذیرند. پس دین حق و گفتار راست آن است که گوییم: خدای یکی است و هر چه جز هویت اوست همه آفریده اوست، هیولی با صورت جفت کرده اوست نه از چیزی البته، مبدع حق است و ابداع مر او راست و خالق است و خلق تقدیر اوست، و صنع او بر دو روی است: یکی پدید آوردن چیزی که چیزها از او آید و آن جسم است نه از چیزی، و دیگر تقدیر کردن چیزها چو موالید از چیزی که آن جسم است، هم چنانکه دو گونه خلق مر او راست: یکی لطیف و زنده به ذات خویش چو نفس، و دیگر کثیف و زنده شونده بدانچه او به ذات خویش زنده است چو جسم. و اکنون به بیان و برهان این قول مشغول شویم و به حجت های اقناعی و برهان های عقلی و دلیل های علمی درست کنیم (فساد) اعتقاد پسر زکریا (و نا استواری بنیاد قول و سستی قاعده سخن او. بتوفیق الله تعالی.)

(گوییم که محمد زکزیای رازی دعوی کرده است که هیولی قدیم است و آن جزوها بوده است به غایت خردی و بی هیچ ترکیبی، و باری- سبحانه- مر اجسام عالم را از آن جزوها مرکب کرده است به پنچ ترکیب از خاک و آب و هوا و آتش و فلک، و همی گوید: از اجسام آنچه سخت تر است تاریک تر است و ترکیب همه اجسام از اجزای هیولی است با جزوهای خلا- یعنی مکان مطلق- و اندر ترکیب خاک جزوهای هیولی بیشتر از آن است که اندر ترکیب آب است و جزوهای خلا اندر خاک کمتر است و اندر آب بیشتر است و از آن است که آب سبکتر از خاک است و آب نرم و روشن است و خاک سخت و تاریک است، و هم چنین به ترتیب جزوهای هیولی اندر آب بیشتر از آن است که اندر هواست و جزوهای خلا اندر هوا بیشتر از آن است که اندر آب است و جزوهای هیولی اندر هوا بیشتر از آن است که اندر آتش است و جزوهای خلا اندر آتش بیشتر از آن است که اندر هواست، و تفاوتی که هست میان این اجسام اندر سبکی و گرانی و روشنی و تیرگی، به سبب تفاوت اجزای این دو جوهر است اندر ترکیب ایشان. این دعوی های خصم ماست که یاد کردیم.)

(و ما گوییم: اندر رد این قول که دعوی این مرد است بدانچه همی گوید: هیولی قدیم است، همی رد کند مر دیگر دعوی او را که همی کند بدانچه همی گوید: این اعراض اندر هیولی به سبب این ترکیب آمده است. از بهر آنکه قدیم آن باشد که زمان او متناهی باشد و اگر زمان هیولی اندر بی ترکیبی نامتناهی بودی سپری نشدی و اگر آن زمان بر وی برنگذشتی به ترکیب نرسیدی و چاره ای نیست از آنکه اول زمان ترکیب هیولی آخر زمان بی ترکیبی او بود، پس زمان بی ترکیبی او بی نهایت نبود، بل که نهایت زمان بی ترکیبی او آن ساعت بود که آغاز ترکیب او اندر آن بود. و اگر زمان بی ترکیبی هیولی را آغاز نبودی، به انجام نرسیدی، از بهر آنکه زمان به اقرار محمد زکریا مدت است و مدت کشیدگی باشد و کشیدگی اگر از آغازی نرود، به انجامی نرسد. و چو مدت بی ترکیبی هیولی به اقرار خصم ما سپری شد، این سخن دلیل است بر آنکه مر آن مدت را آغازی بود. پس مر زمان هیولی را آغاز و انجام بود، و آنچه مر او را آغاز و انجام زمانی باشد. محدث باشد، پس هیولی به اقرار محمد زکریا محدث است. و درست کردیم که بعضی از دعوی او را که آن ترکیب پذیرفتن هیولی است پس از بی ترکیبی و سپری شدن زمان بی ترکیبی اوست، همی باطل کند مر بعضی از دعاوی او را که همی گوید: هیولی قدیم است، یعنی مر زمان او را آغاز و انجام نیست. پس گوییم که اگر قول این مرد بدانچه گفت: هیولی قدیم است- و قدیم آن باشد که مر زمان او را نهایت نباشد- درست است، این تراکیب و این اعراض محدث نه بر هیولی است و هیولی بر حال خویش است گشاده و بی ترکیب و زمان او سپری نشده است. و اگر قول این مرد بدانچه گفت: مر اعراض و تراکیب را هیولی برگرفته است، درست است، پس هیولی محدث است که مر حوادث را برگرفته است و زمان آن حال که مر او را پیش از ترکیب بود بر او گذشته است و زمان این حال که دارد بر او همی گذرد. پس ظاهر کردیم سوی عقلا که این دعوی که این مرد کرده است اندر قدیمی هیولی و گذشتگی زمان او، متناقض است و متناقض دروغ باشد و مشاهدات عالم مر آن را گواهی ندهند.)

(و اما سخن ما اندر رد آن قول که این مرد گفته است که گرانی و سبکی و تاریکی و روشنی و دیگر اعراض که اندر اجسام است به سبب آن تفاوت است که هست اندر تراکیب اجسام از اجزای هیولی و جوهر خلا، آن است که گوییم: به دعوی این مرد هر جسمی که آن گران تر است، اندر او اجزای هیولی بیشتر است و جوهر خلا اندر او کمتر است، و همی گوید که جستن خاک- که اندر او جوهر خلا کمتر است- مر این جای تنگ را که میانة عالم است بدین سبب است، و علت تاریکی جسم را همی کمتری اجزای خلا نهد اندر او- چنانکه ما مر قول این مرد را یاد کردیم پیش از این که همی گوید: چو مر آهن را به سنگ برزنند از آن زخم همی گشاده شود و خلا بدان جایگه بیشتر شود و روشنی آتش بدان جای همی از آن پدید آید-، و اگر این قاعده استوار بودی که ترکیب همه مکونات از اجزای هیولی و جوهر خلا بودی، واجب آمدی که هر چه گران و سخت است تاریک بودی و هر چه سبک و نرم است روشن بودی، و لیکن مشاهدت عالم بر درستی این قول همی گواهی ندهند، از بهر آنکه سیماب از خاک گران تر است و لیکن از او روشن تر است و نرم تر است، و اگر ما پاره ای بلور و پاره ای شبه را بساییم تا به مساحت هر دو به یک اندازه شوند، بلور از شبه سخت تر و روشن تر و گران تر باشد، و به قول این مرد گرانی و تیرگی و سختی از هیولی است و سبکی و روشنی و نرمی از جوهر خلاست، پس بدانچه بلور گران تر از شبه است، واجب آید که اندر بلور اجزای هیولی بیشتر از آن است که اندر شبه است و بدانچه شبه تاریک است، واجب آید که اندر شبه اجزای هیولی بیشتر از آن است که اندر بلور است و این محال باشد، و نیز بدانچه بلور روشن تر است از شبه، واجب آید که اجزای خلا اندر بلور بیشتر از آن است که اندر شبه است و لیکن بدانچه شبه سبک تر از بلور است، واجب آید که اندر شبه اجزای خلا بیشتر از آن است که اندر بلور است و این نیز محال باشد، و قاعده ای که آن مر بازجوینده را از آن بر محال دلیلی کند، محال باشد. پس ظاهر کردیم که قاعده سخن این مرد به گزاف و سست است.)

(و اگر متابعان محمد زکریا گویند که او این سخن اندر اجسام چهارگانه گفته است نه اندر موالید،) جواب ما مر ایشان را آن است که گوییم: این مرد همی گوید: جز اجزای هیولی و خلا چیزی نیست که جسم از آن (مرکب شده) است، و طبایع که اجسام نام طبایعی بدو یافته است، گرمی و سردی و تری و خشکی است که فعل مر این صورت ها راست- چنانکه پیش از این (اندر این کتاب) یاد کردیم- و چو (این مرد مر این) اصول را منکر است و همی گوید که (این اصول چیزی نیست مگر آمیزش) اجزای هیولی با (خلا، پس) مر دیگر اعراض را هم این گفته باشد. و همین اعراض که اندر امهات است اندر موالید رونده است، با این قیاس که گفته است: اندر امهات (نیز) مستمر نیست، از بهر آنکه اگر آتش مر این گرم و سوزنده را همی گوید که به هیزم اندر آویزنده است، این تیره تر است از هوا، نبینی که (این آتش) همی حجاب کند مر دیدار را و هوا مر دیدار را حجاب کننده نیست؟ و هوا روشن تر ازآب نیست، از بهر آنکه از اصل مر این هر دو جوهر (را) خود نور نیست، بل (که هر دو) نورپذیرانند و آب مر نور را پذیرنده تر است از هوا، نبینی که نور از آب همی بازگردد و مر چیز دیگر را همی روشن (کند) و هو ا مر نور را همی نپذیرد مگر انکه مر صورت ها را به میانجی نور بنماید؟ و اگر به نام آتش مر آتش اثیر را همی خواهد که برتر از هواست، (آن) آتش نه گرم است و نه روشن. اما دلیل بر آنکه آن آتش گرم نیست، آن است که او مر کره هوا و آب و زمین را گرد گرفته است و مساحت او بسیار است و هیچ گرمی از آن همی به زمین نرسد و گرمی آفتاب که او از کره آتش به مسافتی بسیار برتر است اینجا رسیده است و اهل علم هندسه دانند که هر چند کره آفتاب عظیم است، اگر مر کره اثیر را جمع کنند، بسیار بارها بزرگ تر از کره آفتاب (آید) به مساحت، پس چگونه روا باشد کز آفتاب کو به مساحت کمتر است از آتش اثیر چندین گرمی همی به عالم رسد، وز اثیر که همیشه گرد عالم گرفته است گرمی (همی) به ما نرسد و سرماهای صعب زیر او به جای های معلوم ثابت است؟ و نیز دلیل برآنکه آتش اثیر گرم نیست، آن است که روشن نیست و هر چه مر او را روشنایی نیست از آتش، گرمی ندارد. و دلیل برآنکه (آتش) اثیر روشن نیست آن است که مر روشنایی های ستارگان خرد را حجاب نکند و مافلک را به رای العین تاریک همی نبینیم و زمین را تاریک همی بینیم، پس آتشی که مر (او را) به نزدیک او جسمی باشد- و آن آسمان است- و فرود از او (نیز) جسمی باشد- و آن زمین است- و او نه مر آن جسم را روشن کند که به نزدیک اوست (و) نه مر این جسم را کز او دور است، مر او را روشنایی نباشد. و چو درست کردیم که مر آتش اثیر را روشنی و گرمی نیست، قول این مرد که گفت: ترکیب آتش از اجزای هیولی و جوهر خلاست و جوهر خلا اندر او بیشتر از آن است که اندر جوهر هواست، باطل باشد . هر قولی که اعیان عالم بر درستی آن گوایی ندهند، دروغ باشد.

فصل

(گوییم که اندر قول این مرد که همی گوید: ترکیب اجسام از اجزای هیولی و جوهر خلاست، تناقض بر او پوشیده شده است با بزرگی و پیدایی او. و تناقض اندر این سخن بدان روی است که چو همی گوید: مر جسم را اجزای هیولی اصل است و روا نیست که پدید آمدن جسم نه از چیزی باشد، و مر هیولی را اجزای نامتجزی همی نهد بی هیچ ترکیب و اقرار همی کند که آن اجزا هر چند نامتجزی است چنان نیست که مر هر جزوی را از آن هیچ بزرگی نیست، از بهر آنکه مر جسم را عظم است و روا نباشد که از آن اجزای بی هیچ عظمی چیزی آید که مر او را عظم باشد، و چو مقر است که هر جزوی را از آن اجزای نامتجزی عظمی است، این از او اقرار باشد که هر جزوی از آن به ذات خویش اندر مکانی است، و چو مر جسم را ترکیب از آن اجزا باشد که هر یکی از آن اندر مکانی است، آن جسم که از آن اجزای ترکیب یابد، به جملگی خویش اندر آن مکان های خود باشد که اجزای او اندر آن بودند و اکنون اندر جملگی آن است، و شکی نیست اندر آن که مر جسم را به یک مکان بیش حاجت نیست، پس باز چرا همی گوید که جسم اندر خلاست؟ و این چنان باشد که مکان اندر مکان باشد و هر کسی داند که مکان را به مکان حاجت نیست. پس قول او که همی گوید: مر اجسام عالم را ترکیب از اجزای هیولی و جوهر خلاست، متناقض است، از بهر آنکه آن جزو نامتجزی که او همی گوید آن هیولی است، چیزی نیست مگر متمکن اندر مکانی، پس اگر این جزو که او خود با خلا یک چیز بود با خلا نیامیخته است، واجب آید که دو خلا باشند با یکدیگر آمیخته، و اگر اندر یکدیگر آمیزند و یک چیز شوند، پس ایشان خلا نباشند که اجسام باشند، از بهر آنکه آمیختن و مجاورت و مخالطت مر اجسام راست با یکدیگر اندر خلا و چو خلا به دعوی او مکان است و جسم با جسم اندر خلا آمیزنده است و روا نیست که خلا جسم باشد، روا نباشد که خلا با خلا بیامیزد.)

(و این غلط مر این مرد را و دیگر کسان را که خلا را جوهری ثابت گفته اند بدان افتاده است که مر هیولی را اجزای مکان گیر نهاده اند و مر آن خلا را که گفته اند که جزو هیولی اندر اوست، مکان جزوی گفتند و مر آن مکان را که جسم مرکب اندر اوست، مکان مطلق کلی گفتند تا قولشان چنان آمد که خلا اندر خلاست، و هر کسی داند که مکان را به مکان حاجت نیست. حاجنمند مکان متمکن است نه مکان، و چو اندر مکان سخن گوییم اندر این کتاب، استقصا اندر آن به واجبی بکنیم.)

(و اکنون گوییم که آن جزو نامتجزی که او به نزدیک این مرد هیولی است، به اقرار این مرد عظمی دارد، و آنچه مر او را عظمی باشد مکان گیر باشد، مکان نباشد، بل که مکان از او تهی شونده باشد و مکان دیگر از او پرشونده باشد. پس اگر عظم آن جزو، خود مکان اوست و آن جزو چیزی نیست مگر عظمی بی جزو، واجب آید که آن جزو خود مکانی باشد نه مکان گیری، و این متناقض باشد. مگر گوید که آن جزو نامتجزی را به دو مکان حاجت است: یکی آنکه ذات او اندر آن است و آن مکان هرگز از او خالی نشود، و دیگر آنکه به گرد آن جزو اندر آمده است، و محال است قول آن کس که گوید: بل جزو را به دو مکان حاجت است. و نیز گوییم که اگر اجسام عالم چیزی نیستند مگر اجزای هیولی با جوهر خلا آمیخته، روا نباشد که جسمی مر جسمی را ضد باشد چنانکه آب و آتش هستند ضدان، از بهر آنکه به دعوی این مرد اندر جوهر آتش که او روشن و سبک است، جوهر خلا بیشتر از آن است که اندر جوهر آب است، و اندر جوهر آب اجزای هیولی بیشتر از آن است که اندر جوهر آتش است، پس این چنان باشد که همی گوید: اندر جوهر آتش جای تهی است بی جای گیر و جوهر آب جای گیر است، و شکی نیست اندر آنکه جای مر جای گیر را موافق است نه مخالف، پس واجب آمدی که چو مر آب را به آتش برریختندی، آتش مر اب را به خویشتن اندر کشیدی، چنانکه خلا مر جسم را همی به خویشتن اندر کشد، و چو حال ظاهر به میان این دو جوهر به خلاف این است که حکم این مرد بر آن است، ظاهر شد که آنچه او گفته است هذیانی بی برهان است چو طبایع اجسام مر او را منکر است، و قولی که اعیان عالم مر او را منکر شوند دروغ باشد.)

پس گوییم که صانع حکیم مر جوهر آتش را از دو طبع مخالف ترکیب کرده است نه از دو طبع ضد، و خلاف مر خلاف را پذیرنذه باشد و ضد از ضد گریزنده باشد و گرمی و خشکی مر یکدیگر را خلافند، از آن است ک هیک چیز شده اند و به یکدیگر اندر آویخته اند. و مر آب را نیز از دو طبع مخالف ترکیب کرده است که هر یکی از آن دو طبع که اندر آتش است خلاف است مر طبعی را که اندر آب است و ضد است مر آن دیگر طبع را که اندر آب است، (چنانکه گرمی که اندر آتش است خلاف است مرتری را که اندر آب است) و ضد است مر سردی را که اندر آب است و خشکی که اندر آتش(است) خلاف است مر سردی را که اندر آب است و ضد است مر تری را که اندر آب است، تا بدان طبایع خلافی آب از (آتش گرم همی شود و بدان طبایع ضدی آب از آتش همی گریزد و مقصود صانع حکیم به گرم شدن آب) و بر شدن او بدان گرمی از (مرکز عالم سوی حاشیت عالم) حاصل (همی) آید.

و اما سخن ما اندر آن قول که این مرد گفته است که دلیل بر آنکه اندر جوهر آتش اجزای هیولی کمتر است و خلا بیشتر است آن است که چو مر هوا را به سنگ و آهن بزنیم گشاده شود و آتش از او پدید آید، (آن است که) گوییم: اگر این قول درست است و آتش از هوا همی بدان پدید آید که ما به سنگ و آهن مر هوا را (همی) بدریم و گشاده کنیم، واجب آید که چو مر هوا را اندر پوستی کنیم و مر آن را سخت فرا افشاریم آب گردد، از بهر آنکه هوا به میان آب و آتش ایستاده است و مر هوا را به لطافت بر آب همان فضل است (که مر آتش را بر هوا،) و چو ما مر هوا را فروفشاریم و آب نگردد، روا نیست که گوییم که آتش اندر هوا همی از آن پدید آید که ما مر هوا گشاده کنیم و بردریمش با آنکه آن آتش کز میان سنگ و آهن همی پدید آید رنگین و حجاب کننده است مر دیدار را و آتش اثیر که این مرد همی گوید: مرکب است از هیولی و خلا، رنگین و حجاب کننده نیست. و اگر اثیر مانند آن آتش بودی که همی از آتش زنه پدید آید، همیشه همه زمین روشن و گرم بودی و ما مر این آفتاب و ستارگان را ندیدمانی. و اگر (از آن) آتش کز آتش زنه جهد، هوا گشاده شده بودی، نبایستی که حجاب کننده بودی مر دیدار ما را، از بهر آنکه هوا که از او بسته تر است به قول این مرد، حجاب همی نکند دیدار ما را،پس چرا (چو) گشاده تر شد، حجاب کرد؟ این قولی محال است. و چو آب بدانچه ما مر او را فرا افشاریم همی خاک نشود و نه از خاک بدانچه مر او را گشاده کنند و آب آید و نه هوا به فرافشردن (همی) آب شود، پیدا آمد که آتش از گشاده کردن هوا (همی) پدید نیاید، (قولی که استقرای کلی بر درستی آن گواهی ندهد، سست و بی معنی باشد.)

و ما گوییم که آتش اندر هوا از میان دو جسم چو سنگ و آهن و جز آن، (بدان) همی پدید آید که جوهر آتشی است به حد قوت از آنکه گرم و تر است و چو سنگ را اندر او به آهن برزنند، جزوی از هوا به میان ایشان گرفتار آید. بدان حرکت که آنجا پدید آید، گرمی آن جزو که (به) میان آن دو جسم ناگه گرفتار آید زیادت شود تا مر آن تری را که با آن جزو آمیخته است خشک کندو چو آن جزو گرم و خشک شود آتش گردد و اندر آویزد بدان تری ضعیف گشته که بر آن جزو باشد که هم پهلوی او باشد، و آن تری ضعیف چو هیزمی شود مر آن نطفه آتش را و رنگ سرخ بر آن آتش اندک به سبب تری همی پدید آید که آن آتش همی بدو اندر آویزد. نبینی که هر چند هیزم تر تر باشد آتش او سرخ تر باشد یا چو هیزم سخت تر باشد آتش او سیاه تر نماید و آتش چراغ کز بخار خشک اندر آویزد سپید باشد؟ پس آتش اثیر چو از هیچ بخاری اندر نیاویخته است، هیچ رنگ و روشنایی ندارد تا چو بخار خشک کز زمین برشود بدو رسد، (آتش اثیر بدو و اندر آویزد و با) او برهنجار (او دور برود و بسوزدش ، و چو اندر آن بخار آویزد) روشنایی دهد و عامه مردم پندار که ستاره همی برود.

و دلیل (بر آنکه هوا به حد قوت) آتش است، آن است که چو ما دم به آتش دمیم یا باد به آتش فروگذرد، آتش قوی تر شود، از بهر آنکه هوا همی بدین آتش که به حد فعل است آتش گردد و به حد فعل آید از قوت خویش. و اگر کسی گوید: اگر این سخن راست بودی نبایستی که باد مر آتش را (هرگز) بکشتی، جواب او آن است که گوییم: (باد) مر آتش را محل غذاست مر غذا پذیر را و غذا بر اندازه باید تا غذا پذیر قوی شود. و اگر اندر آنچه گفتیم: باد غذای آتش است، شک است، اندر آنکه گویی: هیزم غذای آتش است، شکی نیست و اگر کسی چوبی سخت بزرگ را بر آتش (چراغدانی) نهد، آتش (آن چراغ) مر آن غذا را نتواند پذیرفتن و بمیرد، پس همین است حال باد قوی با آتش ضعیف.

و نیز گوییم که بدانچه جسم متجزی است، لازم نیاید که گوییم: ترکیب جسم از اجزاست و اجزا پیش از جسم پراکنده بوده اند. و یافتن ما مر جسم را با اجزا دلیل نیست برآنکه مر جسم را از جزو ها کرده اند، و نیاید ما را گوییم: اگر مر جسم را از جزوها نکرده اند چرا اندر (او) جزوهاست؟ از بهر آنکه اندر آفرینش چیزهاست که آن بر نهادهایی است کز آن بیرون نشود (البته)، چنانکه آب تر است و آتش گرم است، و نیاید ما را که گوییم: چرا ما مر آتش (را)همی خشک یابیم اگر نه مر او را از چیزی خشک کرده اند و چرا آب تر است اگر نه مر او را از چیزی تر کرده اند؟ و خود همین مرد همی دعوی کند (که آتش) که ضد آب است، (هم) از آن هیولی و خلاست که آب از آن است. پس اگر آتش که گرم و خشک است و روشن است، رواست کز چیزی باشد کز او سردتر و تاریک تر باشد، چرا روا نباشد که جسم با جزو نه از جزوها باشد؟ و مثال این حال چنان باشد که (چو) ما مربعی بینیم (که به دو مثلث قسمت شود) و هر قسمی از او باز به دو مثلث دیگر قسمت شود و هم چنین همیشه هر یکی از آن مثلثات به دو مثلث دیگر قسمت همی پذیرد بی هیچ خلافی و جز به مثلثات قسمت نپذیرد آن مربع البته، گوییم که مر این مربع را از این مثلثات ترکیب کرده اند (و بحث آریم بر این قول بدانچه گوییم: اگر نه این مربع را از این مثلثات ترکیب کرده اند) چرا اندر او مثلثات است؟ و این حجتی سست و باطل باشد، از بهر آنکه ما مربع توانیم کردن بی آنکه از نخست دو مثلث باشد تا مر آن مربع را از دو مثلث ترکیب کنیم، و بدانچه کسی مر این مربع را به خطی کز قطر او به قطری دیگر کشد به دو مثلث قسمت کند و مر آن را برهان سازد برآنکه ما این مربع را از این دو مثلث کردیم، حجت او درست نشود. پس هم چنین است حال جسم که صانع حکیم (مر او را) متجزی آفریده است تا از او (به دفعات بی نهایت صورت ها همی آید. و قول آن کسی که تجزیت جسم را دلیل گیرد بر آنکه اجزای نامتجزی قدیم بوده است ، هم چو قول آن کس است که مر یافتن مثلثات را اندر مربع بر آنکه مثلثات قدیم است دلیل گیرد بی هیچ تفاوتی. وچو نهاد جسم از آفرینش) بر آن است که او متناهی است و تناهی او عجز صانع (حکیم دلیل نیست از نا آفریدن) مر او را نامتناهی، بل وضع جسم بر تناهی است، نیز چو صانع حکیم چیزی پدید آورده است که بر او صورت های بسیار بر یکدیگر همی تواند کردن، (پدید نا آوردن) او مر صورتی را نه از این چیز که مر آن را از بهر پدید آوردن صورت ها از او پدید آورده است، بر عجز او از ابداع دلیل نباشد، بل وضع پدید آوردن چیزهای مولودی نیز بر این است که یاد کردیم. و حکمت اندر آنکه مر جسم را اجرای خرد آمد آن است تا از او صورت های خرد و بزرگ بیاید و بشاید کردن از سر پیل تا پای مور و پشه. و جاهلان مر حکمتی را بدین بزرگی بر عجز قدرت از ابداع حمل کرده اند، تعالی الله عما یقول الظالمون علوا کبیرا.

(اما) جواب ما مر محمد زکریا را از آنچه گفت: پدید آوردن صانع حکیم مر چیزها را به ترکیب از اجزای عالمی دلیل است بر آنکه ابداع متعذر است، آن است که گوییم: خردمند آن است که اندر آنچه گوید اندر اقاویل اندر علوم الهی و بر آن کتب سازد، مر تامل و تانی را کاربندد تا حال را از محال بشناسدو مر نابودن محال را عجز و تعذر قدرت نام ننهد. از بهر آنکه هر که مر او را اندک مایه عقل است داند که مر محال را سوی عجز و امتناع نسبتی نیست بر صانع حکیم و این قولی است مانند قول آنکه گویید: خدای عاجز است از نرم کردن (مر) آهن را به آب، و ما دانیم که این قولی محال است. (و) اگر بودش ممتنع روا بودی، امتناع خود واجب بودی نه امتناع، و اگر چنین بودی، آن گاه محال ممکن بودی و ممکن محال بودی. و قول آن کس که بدانچه نبیند که اندر چیزی از چیزها جسمی پدید آید به ابداع نه از چیزی، دلیل گیرد بر تعذر ابداع و عجز صانع، چو قول آن کس باشد که بر عجز خدای از نرم شدن آهن به آب دلیل گیرد بدانچه هرگز ندید که خدای مر آهن را به آب نرم کرد بی هیچ تفاوتی، و این هر دو محال است و مر محال را به نابودن بر عجز قدرت او از آن دلیل نشاید گرفتن که جهل باشد. و هم چنانکه نرم کردن آهن به آب محال است اندر این عالم، به ابداع نیز جسمی پدید آوردن محال است، و لیکن مر این راه باریک را آن بیند که خدای تعالی به نور دین حق دل او را روشن کرده باشد، « و من لم یجعل الله له نور افما له من نور ».

پس گوییم اندر برهان این قول، که معلوم است اهل خرد را که این عالم جسم است به کلیت خویش که اندر او هیچ مکانی خالی نیست و تا جزوی از این اجسام از مکان خویش نرود، جزوی دیگر جای او نگیرد، نبینی که چو کوزه تنگ سر را به آب فرو بری، هوا به تدریج از او همی برآید و آب همی بدو فرو شود تا (چو) همه هوا از او برآید پر آب شود و آن هوا کز کوزه برآید به جای آن (آب) همی بایستد کز حوض یا دریا به (آن) کوزه فرو شود؟ و اگر مر سنگی را از آب به هوا برآری، آن سنگ اندر هوا بدان سبب جای یابد که آب به برکشیدن آن سنگ از او همی فرو نشیند؟ و ژرف بینان را معلوم است که اندر این عالم هیچ جای خالی نیست. و چو حال این است، محال باشد گفتن که چرا صانع حکیم به ابداع شخصی همی پدید نیارد، همی دانیم که ابداع متعذر است، بل (که) باید گفتن که ابداع-اعنی پدید آوردن جسمی نه از این اجسام- اندر این عالم محال است، از بهر آنکه اندر این عالم مر جسمی را به جز این که هست جای نیست، از بهر آنکه جسم جوهری میانه نیست البته، و اگر خدای تعالی چیزی جسمی (به ابداع) پدید آرد، آن چیز اندر این عالم جای نباید و اگر چیزی دیگر اندر این عالم گنجد، لازم (آید) که اندر مکان یک جسم دو جسم بگنجد، و این هم چنان است اندر محالی که نرم کردن آهن است به آب، بل (که) از آن محال تر است. و چو ظاهر کردیم که روا نیست که جسمی مبدع اندر این عالم گنجد، پیدا شد که ابداع اندر این عالم که ملاست محال است، پس گوینده این قول محال جوی است و محال جوی جاهل باشد.

و چو صانع حکیم مر این جوهر متجزی را مایه پدید آوردن صورت های متفاوت المقادیر ساخته است (و مر چیزهای بودشی را به ترکیب از او همی پدید آرد و این تراکیب به گشتن این دایره عظیم و این دست افزارهای بلند بر شده همی پدید آید) و این دایره عظیم با آنچه (اندر اوست نیز مرکب است، خرد همی گواهی) دهد که ترکیب (آن مرکبات برین و این امهات فرودین نه چنین بوده است) که ترکیب موالید است. و چو این تراکیب که به حرکات افلاک و افعال امهات است از (چیزی است به زمان، دلیل است) که آن تراکیب به ابداع بوده است نه از چیزی، از بهر آنکه دانیم که مر افلاک و نجوم و طبایع را نه به افلاکی و نجومی و طبایعی دیگر ترکیب کرده اند، چنین که همی مر (موالید را) ترکیب کنند، و چو آن نه چنین بود و این تراکیب چنان است که چیز نامرکب پیش از مرکب حاصل است، این حال دلیل است برآنکه (پیش) از وجود این اصل ها و آلت ها که مرکبات زمانی به میانجی ایشان همی حاصل آیند، (اصلی و آلتی) موجود نبود، بل (که) آن صنع به ابداع بود که افلاک و طبایع بدان پدید آمد و این صنع که بر هیولی (همی) پدید آید بدین آلت های مختلف است پس از آن ابداع. پس درست کردیم سوی عاقل که هیولی (پیش) از آن صنع ابداعی موجود نبود، و طاعت هیولی امروز مر صانع را و آراسته بودن او مر پذیرفتن صورت های مولودی را، گواست برآنکه صانع حکیم مر او را از بهر این صنع پدید آورده است. و قولی نیست سوی دانا از آن زشت تر که کسی گوید: جزوهایی بود که اندر او هیچ معنی نبود و مر او را هیچ صورتی و فعلی نبود قدیم و ازلی، از بهر آنکه این مرداری باشد بی هیچ معنی و اگر مرداری بی هیچ معنی قدیم روا باشد چو هیولی، پس زنده ای با چندین مناقب و معانی محال باشد که قدیم باشد که صانع عالم است، از بهر آنکه دو قدیم اندر مقابله یکدیگر آید به صفات و هیولی های صنایع که بر آن مر صورت های صنایعی را پدید همی آرند که آن صورت ها جز بدین هیولی ها پدید نیاید. و ساختن مردم مر آن هیولی های شایسته پذیرفتن آن صورت ها، چنانکه مر پنبه را همی ریسمان کند به صورت او تا شایسته شود مر پذیرفتن صورت کرباس را تا کرباس (نیز) هیولی باشد مر صورت پیرهن را، گواست برآنکه صانع حکیم مر امهات طبایع (را) هیولی ساخته است و مر او را شایسته پذیرفتن صورت های مولودی کرده است به قصد و عمد. چنانکه جز از کرباس یا چیزی بافته چو دیبا و جز آن یا پوستی نرم کرده لباس نیاید مر جسد حیوان را، جسد حیوان که متحرک است به ارادت نیز جز (از) این اجسام به موالید نیاید. پس صانع مر هیولی نخستین را شایسته یی پدید آورد مر پذیرفتن طبایع متضاد را تا هم از او مر گرمی و خشکی را پذیرفت و هم از او مر سردی و تری را پذیرفت. و گواهی بر درستی این قول که می گوییم: مر این جوهر را که هیولی است از بهر این صنع موجود کرده اند که بر او پدید آمده است، گواهی تر از پذیرفتن او نیست مر این صورت ها (را) که بر او پدید آمده است اندر امهات و پدید همی آید اندر موالید. و این بیانی شافی است (مر اهل) تمیز و بصیرت را، وز این قول گذشتیم.