نفس مردم مر معنی را (که اندر قول و کتابت) یابد، به حواس باطن پذیرد و دهد و تصرف کند اندر آن. بدین سبب، سپس از قول اندر حواس (ظاهر، سخن گفتیم اندر) حواس باطن. و (مر نفس) مردم را به حواس ظاهر از بهر اندر یافتن محسوسات حاجت است و مر او را به حواس (باطن از بهر) اندر یافتن معقولات حاجت است، و محسوس از قول آواز است و نام هاست به حروف گفته، وز کتابت خط (و) حروف است نبشته، و معقول از قول و کتابت معنی است و یافتن مر آن اعیان را که نام های گفته و نبشته بر آن اوفتاده است، (و) مر نفس را چیزهایی که آن به حواس باطن یافته اوست، از راه حواس ظاهر یافته شود.
پس گوییم که حواس باطن مر نفس را چو تخیل است و چو وهم است و چو فکر است و چو حفظ است و چو ذکر است – اعنی یاد کردن – و کسی کز مادر نابینا زاید، مر رنگ ها و شکل ها را توهم و تخیل نتواند کردن (و) هم چنین هر که از مادر کر زاید، بانگ ها و لحن ها اندر وهم (و) فکرت او نیاید. پس ظاهر شد که حواس باطن همی مردم را به میانجی حواس ظاهر حاصل شود. پس گوییم که حواس باطن بسیار است، وز او یکی وهم است که حرکت فکر است یا نخستین حرکت عقل است. و وهم سپس از حس است و وهم نیست مر چیزی را که مر او را حس نیست و مر وهم را خطا بیشتر از آن افتد که مر حس را اوفتد، از بهر آنکه مردم (مر) بسیار چیز زیان کار را سودمند توهم کند و مر چیز سودمند را زیان کار توهم کند. و فرق میان حس و وهم آن است که مر حس را فعل به بیداری مردم باشد و مر وهم را فعل هم به بیداری مردم باشد و هم به خفتگی، و نیز حس مردم مر چیزهای حاضر را یابد و وهم (از مردم هم) مر چیزهای حاضر را یابد و هم مر چیزهای غایب رایابد. و وهم (مر) حیوانات را به منزلت عقل است مردم را، از بهر آنکه وهم اثری ضعیف است از عقل، پس حرکات قصدی مردم به فکرت است که آن حرکت عقل است و حرکات ستور به قصدهای او به وهم است که از ستور حرکت نفس بهیمی است اندر طلب غذا یا طلب جفت خویش یا گریختن از دشمن.
و حد حس آن است که او قوتی است مر چیزها را اندر یابنده به میانجی هوا، یا گوییم: قوتی است پذیرنده مر اثر محسوسات را که اندر او کنند. و قوت متخیله آن است که مر صورت ها را که بر محسوسات یابد، از هیولی ها مجرد کند و نگاه دارد، و این قوت اندر مقدم دماغ است. و قوت متخیله مر آن صورت های مجرد کرده را به قوت حافظه دهد که یکی از حواس باطن اوست و اندر موخر دماغ است. و قوت ذاکره آن است که مر آن صورت نگاه داشته را باز جوید از حفظ. و نخست حفظ است، آن گه (ذکر است، از بهر آنکه تا چیزی یاد گرفته نباشد، مر او را یاد نکند و چو قوت متخیله مر صورتی را) از صورت های شخصی یا صورت های قولی یا کتابتی از هیولی او مجرد کند و به قوت (حافظه سپاردش، حافظ مر آن صورت را) نگاه دارد و صورتی کز آن سپس قوت متخیله بدو همی رساند، حافظه مر آن را با آن صورت (پیشین برابر همی کند تا چو مر) همان صورت پیشین را بیابد، بداندکه این همان است و چو صورت ها با یکدیگر در خور نیفتد، همی (داند که این ان نیست.) و چو قوت های نفس جای گیر نیست و مر جای را اندر او مقر نیست، بل (که) مکان صورت های مجرد است، (صورت های بی نهایت) اندر او (همی) گنجد.
و اکنون گوییم که حواس باطن قوت متخیله که مر صورت ها را از هیولی مجرد کند، (بر مثال نویسنده است) که مر صورت قول را از هیولی که آن هوا و آواز آن است، مجرد کند. اعنی مر هوا و آواز را از قول (بیفکند و مر صورت) نبشته را از سیاهی و کاغذ و حروف و جز آن مجرد کند و این همه حشویات را از او بیفکند و مر آن صورت (بی هیولی) را اندر قوت حافظه بنویسد. و آنچه اندر حفظ مردم حاصل شود، کتابتی نفسانی باشد که مر آن را نفس نبشته باشد به قلم متخیله بر کاغذ حافظه. نبینی که اندر حفظ مردم، چو مر نبشته ها را حفظ کند، از خط های نبشته و حرف های (آن) همه نگاشته باشد؟ پس ان چیزی نیست مگر (آن) صورت مجرد که قوت متخیله مر آن را از آن نبشته که دیده بود، مجرد (کرده است) و اندر حفظ مر او را بنگاشته است. و قوت ذاکره بر مثال خواننده آن کتابت است، از بهر آنکه ذاکره هر گاه که خواهد (مر آن) نبشته را که اندر حفظ است بر خواند، آن چیز محفوظ اندر حفظ بر حال خویش بماند، بر مثال نبشته ای (که هر چند) خواننده مر آن قول را از او خواند و دیگران همی شنوند، آن نبشته بر حال خویش همی بماند. آن گاه گوییم که نفس (به قوت) ذاکره مر آن نبشته نفسانی را که به قوت متخیله اندر حافظه نبشته است بتواند خواندن بی آنکه از (آن)نبشته مر چیزی را به آواز و حروف شنودنی بیرون آرد،چنانکه ما توانیم که مر سورتی را از قرآن که محفوظ ما باشد یا مر قصیده ای را از شعر که به حفظ داریمش، درس کنیم و یاد آریم تا بدانیم بدان یادکردن که (آن) اندر حفظ ماست، بی آنکه مر آن را به لفظ بیرون آریم و به آواز بگذاریمش.
و بدین شرح که کردیم، ظاهر شد که مر نفس را هم چنانکه به ظاهر کتابتی و کتابی است، به باطن نیز کتابت و کتابی است، و هم چنانکه مر او را به ظاهر گفتاری و گفته ای است، به باطن نیز مر او را گفتاری و گفته ای است. مگر آن است که کتابت و کتاب و گفتار و گفته و انچه ظاهر است، همه هیولی های مصور است، لاجرم یابنده آن صورت های مجرد همه قوت های لطیف است و آن حواس باطن است که مر محسوسات و مدرکات آن را وا بسیاری اندر او جای گیر تنگ نیست و نماینده این صورت های (هیولانی همه اندر مشاعر جسمی است و آن حواس ظاهر است که) مر دو چیز رابه یک (جای نتواند) یافتن مگر یکان یکان، و محسوسات (را اندر این حواس با یکدیگر مزاحمت است و) جایشان اندر آن تنگ است، چنانکه مر دو حرف را اندر یک مکان نتوان نوشت، و اندر کتابت (نفسانی بسیار علم های) مختلف جای گرفته است بی هیچ زحمتی و تنگی جای.
و اندر این قول بیدار کردن است مر نفس خردمند را (بر وجود قولی و) کتابتی جز این قول که نفس ناطقه مر او را به آواز کشیده بر هوای بسیط بنگارد و جز این کتابت که نفس مر آن را به خط (راست شکنجیده همی بر) لوح های زمینی صورت کند، تا (چو) اندر قول و کتابت خدای سخن گوییم که آن برتر است از این قول ها و کتابت ها، (نفس خردمند) محتمل شده باشد مر آن را و بداند که آن تخیل که عامه بی تمیز کرده است که همی گویند: فریشتگان مر فعل های مردمان را بر طومارها همی نویسند و به قیامت مر هر کسی را نامه ای نبشته به دست اندر نهند، فاسد است و آنچه همی گویند که جبرئیل سوی رسول مصطفی (ص) آمدی و آیات قرآن را به آواز بگفتی تا رسول بشنودی، به گوش جسمانی محال است، از بهر آنکه آواز جز از بیرون جستن هوا از میان دو جسم دیگر (به) حاصل نشود و فریشته جسم نیست، بل (که) روح است و روح مکان گیر نیست و دو مکان نیست مر جسم را تا هوا اندر او شود و بیرون آید. و تصور جهال امت اندر این معنی به خلاف قول خدای است، از بهر آنکه خدای تعالی همی گوید: آرنده ی قرآن سوی رسول روح است، و روح جسم نباشد و آنچه جسم نباشد، از او آواز نیاید، پس از فریشته آواز نیاید. و همی گوید: بر دل رسول فرود آمد جبرئیل، و همی نگوید که پیش جسم او آمد و آواز داد، بدین آیت، قوله: (و انه لتنزیل رب العلمین نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین بلسان عربی مبین). و مر این کتاب را از بهر جویندگان حقایق ساختیم نه از بهر جهال بی تمیز، وز این قول گذشتیم.