او را گوییم که حقیقت از چیزها به گواهی عقل پیدا آید، و اندر عقل یافته آنست که همه باید که بدیها نیک شود و نمیباید که نیکها بد شود ، و معلوم است که بازگشت هر چیزی بدان باشد کزو پیدا شود. پس پیدا شد که نهایت بدیها نیک است و از نیک مر او را گذر نیست و نهایت نیکها بد نیست ، چه نیک خود نهایت است ، و نهایت را نهایت نیست. و چون معلوم شد که نهایت بدها نیک است، معلوم شد که آغازش بودش همه بودها نیک است تا نهایت همه بودها به نیکی باشد، از بهر آنک بازگشت هر چیزی بدان باشد که آغاز از آن بوده است. و توحید محض آنست که گوییم مبدع حق پاک است از نیکی و بدی، بیافرید مر عقل را و همه نیکی را اندر ذات او حاصل کرد بهامر خویش بیواسطه، و چون مر یکی بود لازم آید که آنچه از او بود یکی بود. و آن یکی نیک محض بود بیهیچ بدی و نظر عقل که پدید آمد بهفرمان مبدع حق نفس بود که بپذیرفت فائدههای عقلی را بیمکان و بیزمان و بیهنگامی ، و از نفس کلی همه نیکی است به ذات خویش ، و او را دو علم است: یکی تمام و دیگری ناتمام ، آنک تمام است از جهت ذات نفس است که او تمام است اندر باب پذیرفتن فائدههای عقلی، و آنچ نه تمام است از جهت معلول اوست، و آن هیولی است که عاجز است از پذیرفتن قوت نفس کلی به تمامی. و دلیل بر درستی این دعوی اینست که هر صانعی را از مردم هم چنین دو علم است: یکی تمام و یکی ناتمام . آنچ تمام است مقصود صانع است چون کرسی که او مقصود درودگر است و تمام است ، و آنچ ناتمام است از عاجزی دستافزار است و آن تراشها و سربارهای جوابها است ، و عمل نفس آنک تمام است آغاز حرکت وهمی است تا هیولی کز او پدید آم ، و عاجزی هیولی آنست که او مر ذات خویش را پدید نتواند آوردن مگر به یاری صورت که آن از طبیعت است. و چون کز پدید آوردن ذات خویش بی یاری چیزی دیگر عاجز باشد نه چون چیزی باشد که او بینیاز باشد از یاری کردن چیزی دیگری مر پدید آوردن ذات خویش را ، و آن نفس است که بینیاز است از چیز دیگر به نظر عقل که بدو رسیده است. پس اندر ابداع مبدع حق چیزی نیست از بدی، و نیز اندر نفی کردن بدی از جوهر عقل اثبات ذات است. و اندر اثبات کردن بدی اندر جوهر عقل نفی کردن ذات عقل است، و نیست اندر جوهر عقل آنک نفی کند مر ذات او را . پس اندر جوهر عقل چیزی نیست از بدی که اثبات شود ، بل کز جهت نفی توان گفتن اندر عقل مر بدی را چنانک گویی بدی اندر عقل نیست. و اگر اندر جوهر عقل چیزی از بدی ثابت بودی و جوهر او اصل همه نیکهاست اختلاف اندر جوهر او موجود بودی ، و چیزی که اندر جوهر او اختلاف باشد مر او را تباه شدن لازم آید، و چیزی که او تباه شونده باشد بر او ایمنی نباشد و بدو میل نکند خرد جزیی، و نفسهای خرد یافته میل کند بهفائده گرفتن از عقل و توافق بودن بر اثبات جوهر عقل و دور کردن مر او را از تباه شدن. – پس درست شد بهگواهی عقل جزیی که جوهر عقل کلی از استحالت دور است ، و نیکها اندرو موجود است. و هر چه نیکها اندر جوهر او موجود باشد بدیها از جوهر او دور باشد. و نیز جای بازگشتن نفسها آنک پیغمبران علیهم السلام خلق را بدان امید دادند بهشت است و بدی را از آنجای نفی کردند، و گفتند که اندرو مرگ نباشد، چنانک خدای تعالی گفت ، قوله تعالی: لا یذوقون فیها الموت الا الموته الاولی و وقیهم عذاب الجهیم گفت: نچشد اندر بهشت مرگ مگر آن مرگ نخستین و نگاه داشت ایشان را خدای از عذاب دوزخ. و گفتند : کز شراب بهشت دردسر نباشد ونه سپری شود چنانک گفت، قوله : لا یصدعون عنها و لا ینزفون. پس چون جای ثواب بدین منزلت است از بیخلافی ، و آن اضافت عقلی است مر نفس کلی را که بهشت اوست ، بدین جوهر عقل که به وحدت باری تعالی و تقدس آفریده است دور است از همه بدیها.