قاعده آفرینش، ای بردار، اندر لطائف و کثائف چنان است که لطائف پیش از کثائف بوده است. لاجرم اندر زایشهای عالم لطائف اندر آخر بودش هر زایشی پدید آید، و کثائف اندر اول آن پدید آید، چنانک اندر زایش بودنیهای رستنیها نخست شاخ و برگ و خار پدید آید که کثیف است، و بآخر کار از نبات، بار پدید آید که لطیف است. و بار درخت را بر برگ و شاخ ریاستی پیداست که همه فائدهها از درخت سوی او شود، و پایداری و عز درخت به بار است، و همچنین است حال اندر جانوران که نخست جانوران سخن ناگوی بودهاند وآن وقت مردم آخر همه جانوران پدیده آمده است. و برهان این دعوی روشن کرده شدهست اندر « گشایش و رهایش»، لاجرم مردم به آخر پدید آمدهست رئیس و سالار همه جانوران است به فرمان خدای تعالی که می گوید، قوله: « الله الذی جعل لکم الانعام لترکبوا منها و منها تأکلون و لکم فیها منافع و لتبلغوا علیها حاجه فی صدور کم و علیها وعلی الفلک تحملون» همی گوید: «خدای آنست کز بهر شما ستوران آفرید تا بر او بر نشینید وزو بخورید مر شما را اندرو فائدههاست و تا بر رسید بر ستوران به حاجتی که اندر دلهای شماست و بر ستور و بر کشتی برنشینید.» پس چون بدین آیت ریاست مردم بر ستوران همی پدیدآید، ظاهر گشت که نفس ناطقه را که مردم بدان مخصوص است بر نفس حسّی همان ریاست است که مردم را بر ستور است.
و نیز چون نفس ناطقه فعل از کالبد مردم پس از فعل نفس حسی هم پدید آرد دلیل همی کند که نفس ناطقه لطیفتر است و اندر بودش عالم وجود نفس ناطقه پیش از وجود نفس حسی بوده است و نفس ناطقه رئیس و مهتر است بر نفس حسّی.
و همچنین بدانچ نفس حسی اندر کالبد مردم اثر خویش پیشتر از اثر نفس ناطقه همی پدید آرد، همی باید که نفس حسی از مردم که او بر مثال درختی روحانی است بر مثال برگ و شاخ است کز درخت نخست او پدید آید و نفس ناطقه از مردم و درخت او به منزلت بار است که مراد نشانده درخت از درخت اوست. و گوییم که پیامبران علیهم السلام اندر خلق مثال درخت خرما بودهاند که اندر خاک پیدا شود و هر چه خوشی و لطافت و شیرینی باشد اندر ان خاک به خویشتن کشد و جمله کند باز مران بار شیرین لطیف را بر زمین بباراند، پس هر خاکی بیخهای آن درخت مر آنرا بپذیرد از درجه خاکی به درجه خرما می رسد، و پس از آن که ستوران مر آن خاک را میسپردند به زیر پای همان خاک بر طبقی زرین به خوان پادشاهان رسد به قوت آن درخت خرما که مرو را بپذیرفت، چون خاک نادان بدانچ نزدیک آن درخت خرما بود و خویشتن را بدو داد از آن فرومایگی و خواری که بود بدین پرمایگی و عزیزی همیرسد، مردم سزاوارترست که مر درخت خرمای خویش را که رسول دور اوست و امام روزگار خویش را که درختپرور است مطیع باشد، و خویشتن به طاعت و فرمانبرداری بدو سپارد تا از درجه خاکی به درجه خرمایی رسد و از خواری و ذلّ، به عزّ و شادی رسد، و شایسته شود مر خوانِ نفس کل را، تا چون نفس کلی مرورا از راه امام زمانه به غذاء خویش کرده باشد از فناء و کثافت برهد و به بقاء و لطافت رسد وج اودانه اندر نعیم جاوید بماند.
پس گوییم که چون درست کردیم که نفس ناطقه بر نفس حسی رییس است، مردم باشد که بکوشد تا رعیت خویش را بر نفس خویش ریاست ندهد، که اگر چنین کند هلاک شود، و آن چنان باشد که مردم سپس آرزوهای حسی رود و نادانی و ستوری را بر آموختن علم و بوزیدن دین بگزیند تا نفس حسی او مر نفس ناطقه را نجورد، بر مثال زمینی که درخت خویش را تباه کند و بیفشاند تا سزاوار سوختن شود، از بهر آنک درخت چون از بار خویش باز ماند جز سوختن را نشاید. و بباید نگریستن اندر فرمان پیغامبران علیهم السلام، که ایشان کل نفس ناطقه بودند، که چگونه نفسهای خلق که به جملگی کل نفس حسی بودند مر ایشانرا علیهم السلام فرمانبردار شدند، و هر طعام و شراب که پیامبران علیهم السلام ایشانرا حلال کردند پذیرفتند و بر آن قرار گرفتند، و چون بر آن خو کردند خو کردن ایشان بر آن فرمان آن بود که نفس ناطقه آن پیامبر مر نفسهای حسی ایشان را بخورد و با خویشتن یکی کرد و چون پیامبر دیگر بیامد ایشان را از آن طعام و شراب بازداشت و چیزی به خلاف آن بیاورد، نپذیرفتند و دشوار داشتند مر آنرا و حس ایشان مر آنرا نپذیرفت. و امروز اندر میان اهل اسلام پیداست که نفسهای حسی ایشان همی مر نفس ناطقه را سپس روی کند، و نشان این حال آنست که اگر کسی از مسلمانان نادانسته گوشت خوک بخورد معده او مر آنرا بپذیرد و هیچ عیب نرسدش، پس اگر نفس ناطقهاش آگاه شود که آنچ بخورد گوشت خوک بود نپسنددش، و به ناپسند او نفس حسی او مر آن خورده و پسندیده را رد کند و باز دهد، از بهرآنک نفس حسی او متابع نفس ناطقه او گشته است، و نفس ناطقه را متابع گشته است، و چون رسول او که نفس ناطقه امت خویش داشت چیزی را نه پسندد نفسهای ناطقه امت مر آنرا نپسندد و هرچه نفس ناطقه امت رد کند نفس حسی ایشان مران را نپذیرد، و این برهانی روشنتر از آفتاب است مر خداوندان بصیرت را.